سلام دوستان فرشاد هستم یک مسافر
من، مسافریام از سرزمین گمشدگان.
جایی که نفسها زیر غبار دود خفه شده بود، حقیقت، پشت پرده ی دروغ گم شده بود، سالها در شهری خاموش زندگی کردم، شهری که نه در آن صدا داشتم، نه رؤیا، بارها دست و پا زدم، از کمپ های اجباری تا زیارتگاه ها، از خواهش خانواده تا تغییر دوستان؛ اما هر بار بعد مدت کمی باز دوباره شروع می شد،ده سال دور شدم از خودم ، از خودِ واقعیام،
دزدی کردم، نارو زدم، دروغ گفتم، و درد کشیدم، هم درد دیدم، هم درد رساندم.
تمام دار و ندارم را دود کردم و هنوز دنبال دود دیگری بودم ، تا آن بعدازظهر ابری،
که فرستاده ای دست مرا گرفت و به جایی رساند که مکان مقدس و امنی بود،
همانجا، جایی که نه فقط چراغی در دل روشن شد، بلکه خانهٔ خاموشم، قلب سردم، نگاه خاموش همسفرم، همه دوباره روشن شدند،
حالا نزدیک به ۸ ماهه که من در هوای کنگره ۶۰ نفس میکشم با نور دانایی،
راه میروم با امید رهایی،
میدانم که شروع سفر من
سفری است از تاریکی به روشنایی،
از سقوط به پرواز...
- تعداد بازدید از این مطلب :
77