سیدی «غیب» از استاد امین انگار یک آیینه بود که جلوی قلب و ذهن من را گرفت و من را با خودم روبهرو کرد. این سیدی درباره یک مفهوم عمیق و زندگیساز؛ یعنی از ایمان به غیب حرف میزند. استاد امین با آن کلام ساده و پرمغزشان، به من یاد دادند که زندگی فقط دست ما نیست؛ بلکه یک نیروی برتر، یک خالق مهربان ما را هدایت میکند و وقتی به این نیرو ایمان بیاوریم، انگار یک آرامش عجیب در وجودمان ریشه میکند. ایشان از دو دیدگاه درباره نگاه کردن به زندگی صحبت میکنند، یک نگاه این است که فکر کنیم همه چیز به خودمان بستگی دارد، انگار ما باید همه چیز را برنامهریزی و کنترل کنیم و اگر یک جایی نتیجه نگرفتیم، خودمان را سرزنش نکنیم. این دیدگاه من را همیشه در استرس و ترس نگاه میداشت مانند اینکه یکبار سنگین بر دوشم بود که نکند اشتباه کنم؟ نکند به چیزی که میخواهم نرسم؟ نکند مسافرم آنطور که باید پیش نرود؟ اما نگاه دوم، همان ایمان به غیب است، ایمان به غیب؛ یعنی باور کنیم که یک نقشه بزرگتر برای ما وجود دارد، یک خدای مهربان که از ما بیشتر میداند و بهتر از ما به فکر ما است. وظیفه ما فقط این است که با نیت پاک و قلب درست تلاش کنیم؛ اما نتیجه را باید به خدا بسپاریم. این حرف مثل یک نسیم خنک بود که روانم را آرام کرد. ایشان با مثالهایی که میزنند مثل سفرها و سختیهایی که خودشان تجربه کردند به من نشان دادند که وقتی فقط به خودمان تکیه کنیم، انگار داریم به تنهایی در یک جنگ میجنگیم. ترس از شکست، دلنگرانی از آینده و استرس از نتیجه، ما را خسته میکند؛ اما وقتی به غیب ایمان بیاوریم و به خدا توکل کنیم، یک همراه قدرتمند کنارمان داریم که راه را به ما نشان میدهد.
این دیدگاه به من یاد داد زندگی مثل یک سفر است که باید با آرامش در آن قدم برداریم، نه باعجله و ترس و همچنین به من یادآوری کرد که ما مالک نتیجه انسانها و حتی مالک خودمان هم نیستیم و همه چیز دست یک نیروی برتر است که با عشق و حکمت ما را هدایت میکند. این باور به من کمک کرد که دست از کنترل کردن بردارم و با محبت و توکل پیش بروم. وقتی به غیب ایمان داشته باشم؛ حتی اگر چیزی که میخواهم را هم به دست نیاورم، میدانم که یک خیر بزرگتر پشت آن نهفته است، این حرف به دلم نشست و باعث شد نگاهم به زندگی و به مسیر بهبودی عوض شود. من قبل از اینکه این سیدی را گوش بدهم، زندگی پر از تنش و اضطرابی داشتم، من یک همسفر بودم که فکر میکردم باید همه چیز را از روند بهبودی مسافرم گرفته تا رفتار، حرفها و حتی حس و حال او را درست کنم و اگر یک روز حالش خوب نبود، فکر میکردم تقصیر من است، اگر سفرش بهکندی پیش میرفت، انگار دنیا بر سرم خراب میشد و مدام او را نصیحت میکردم که چرا به حرفم گوش نکردی؟ این گیردادنها نهتنها به مسافرم کمکی نمیکرد؛ بلکه خودم را هم خسته و ناامید کرده بود و حس میکردم در یک جاده بیانتها در حال دویدن هستم و هیچوقت به مقصد نمیرسم. رابطه ما پر از دعوا و سوءتفاهم شده بود و من نمیدانستم چطور باید از این چرخه لعنتی بیرون بیایم و زندگی خود را تغییر دهم؛ اما وقتی این سیدی را گوش کردم، انگار یکی دستم را گرفت و گفت آرام باش، تو فقط وظیفه خودت را انجام بده و نتیجه را به خدا بسپار، این حرف مثل یک معجزه بود. فهمیدم که من نمیتوانم مسافرم را کنترل کنم، بهزور حالش را خوب کنم یا به سفرش سرعت بدهم، وظیفه من فقط این است که یک همسفر بامحبت و صبور باشم.
از آن روز به بعد، تصمیم گرفتم دیگر به مسافرم اعتراض نکنم، در عوض به حرفهای او گوش کنم، وقتی حرف میزند واقعاً با تمام وجود گوش میکردم، سعی کردم او را نصیحت نکنم، وقتی حالش خوب نبود بهجای سرزنش کردن، بغلش میکردم و به او میگفتم تو داری تلاشت را میکنی و من کنارت هستم. این تغییر ساده، انگار یک معجزه در رابطه ما به وجود آورد. اکنون که به گذشته نگاه میکنم، میبینم آن همه اعتراض و کنترل کردن فقط از ترس خودم بود، ترس از این که نکند مسافرم بهبودی پیدا نکند یا من کم بگذارم و شکست بخوریم؛ اما این سیدی به من یاد داد که این ترسها را کنار بگذارم. یاد گرفتم که مسافرم مسیر خودش را دارد و من فقط باید کنارش باشم، نه این که من برایش تعیین مسیر کنم. این تغییر دیدگاه نهتنها رابطه ما را آرامتر کرد؛ بلکه خودم هم حس کردم سبک شدم، انگار یک سنگ بزرگ از روی قلبم برداشته شد.
اکنون وقتی با مسافرم حرف میزنم، حس میکنم یک نیروی بزرگتر دارد ما را هدایت میکند، این حس اعتماد و آرامش بزرگترین هدیهای بود که از این سیدی گرفتم، یک مثال ساده از این تغییر که برای من اتفاق افتاد این است که یک روز مسافرم به خانه آمدند، خیلی خسته و کلافه بودند؛ قبلاً شروع میکردم به سؤال کردن که چرا اینطور شدی؟ چیزی شده؟ چرا این کار را نکردی؛ اما آن روز بهخاطر آموزشهای این سیدی فقط یک لبخند زدم و گفتم که بیا چای بخوریم، هر وقت خواستی حرف میزنیم، برای اولینبار بعد از مدتها، با هم بدون دعوا حرف زدیم، مسافرم خودش شروع کرد به گفتن از حس خودش و من فقط گوش کردم، آن لحظه حس کردم این همان آرامشی بود که استاد امین از آن حرف میزدند، آرامشی که از ایمان به غیب میآید.
این سیدی به من یاد داد که ایمان به غیب؛ یعنی اعتماد به خدا؛ یعنی باور به این که هر اتفاقی حتی اگر به نظر ما سخت به نظر برسد؛ ولی یک خیر و حکمت پشت آن است. من دیگر خودم را برای نتیجه عذاب نمیدهم، فقط سعی میکنم با قلب پاک و محبت کنار مسافرم باشم و به مسیر بهبودی مسافرم اعتماد کنم، این دیدگاه زندگی من را عوض کرد و به من یاد داد که همسفر بودن یعنی همراهی کردن مسافر. از استاد امین و از همه کسانی که این مسیر نورانی را برای من باز کردند سپاسگزاری میکنم. این آموزشها مثل یک فانوس در تاریکی است که به من کمک کرد راه خود را پیدا کنم. إنشاءاللّه همه با هم با ایمان به غیب، به حال خوش و آرامش واقعی برسیم و در این سفر زیبا کنار هم باشیم.
نویسنده: همسفر مژگان رهجوی راهنما همسفر وجیهه (لژیون دوم)
ویراستاری: رابط خبری همسفر فرشته (ب) (لژیون دوم)
ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر اسماء (لژیون اول) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی سیرجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
81