گویی هزاران سال بود که در خواب بودم؛ خوابی در دل خوابی دیگر، مثل آینهای که در آینهای دیگر افتاده باشد. هر بار که بیدار شدم، در جهانی دیگر بودم، با نامی نو، چهرهای تازه، ولی زخمی قدیمی که هنوز بر دل نشسته بود. نمیدانستم کیستم؛ فقط میدانستم که جایی، در دوردستها ، من بودم... روشن، کامل، بینیاز از پرسش. روزی در میانه سرگردانی، پیرمردی را دیدم که شال نارنجی بر دوش داشت. آرام بود، اما در نگاهش طوفانی از نور میچرخید. گفت: «تو، سالک راهی هستی که آغازش در تاریکی است، اما مقصدش نور است. اما برای رسیدن، باید از خودت بگذری.» پرسیدم: «من کیام؟ کجای این مسیر بیانتها ایستادهام؟ چرا اینهمه بار زندگی را زیستهام و باز به همان نقطه بازمیگردم؟» لبخند زد. گفت: «تو از نفسِ واحدهای، از آن یک حقیقت بینام، جدا شدهای، اما نه برای گم شدن، بلکه برای یافتن دوباره خود. این سفر بازگشت است؛ سفر به روشنی و روشنی، در پذیرش تاریکی معنا مییابد.» یاد سخن مولانا افتادم: «ما ز بالاییم و بالا میرویم ما ز دریاییم و دریا میرویم» پیرمرد به آسمان نگاه کرد. گفت: «اگر چشم دل باز کنی، صدای راه را میشنوی. از جنس همان نوری که سهروردی گفت: "نورالانوار"، نوری که همه چیز را در خود دارد. اما راهِ آن نور، از دل تاریکی میگذرد. نترس. برو در دل رنج. رنج، چراغ خانه داناییست.» باورم نمیشد؛ من که سالها در گرداب تکرار افتاده بودم، حالا بر آستانه فهم ایستاده بودم. مهندس دژاکام گفته بود: «تا نبینی که تاریکی چیست، نور را نمیفهمی. نجات از جهنم، از شناخت آن آغاز میشود.» آن شب، خوابی ندیدم. برای اولین بار، بیدار بودم. نه در مکان، نه در زمان. در من، شعلهای روشن شده بود. قاصدکی که روزی در باد سرگردان بود، حالا میدانست باد از کجا میآید و چرا میوزد. فهمیدم: من نه مردهام و نه گمشده، بلکه در حال برگشتن به خویش هستم.
نویسنده مقاله: مسافر علیرضا لژیون بیستم
گروه سایت نمایندگی آکادمی
- تعداد بازدید از این مطلب :
108