دوست دارم قلم خودش بر روی نوشتهام راه رود و من فقط از دلم بنویسم. نمیدانم در مورد احساسم چگونه بگویم تا بتوان آنرا درک کرد. روزگاری بود که با حسرت فراوان و با درد و رنج اعتیاد وارد سرزمین عشقی بهنام کنگره۶۰ شدم. در آن زمان فقط برای این آمدم تا به خودم ثابت کنم که همسری وفادار و صبور و مادری دلسوز هستم؛ اما وقتی فکر میکنم، میبینم باز برای مطرح کردن خود آمده بودم. قدمبهقدم در راه علم و آگاهی پا برجا به جلو میآمدم و تازه متوجه میشدم که خودم چهقدر مشکل دارم، چهقدر نادان هستم و چهقدر منیت دارم. درونم پر بود از هزاران اشتباه و جهان تاریکی وجودم را احاطه کرده بود. ترس از دست دادن و اضطراب نبودن عزیزانم و انکار همه چیز که من این نیستم، بهترین هستم و ایراد اصلاً از من نیست. پسر بزرگترم بهقدری درگیر بیماری اعتیاد بود که دیگر از او ناامید بودم. ترس از دست دادن او من را به مرز جنون رسانده بود؛ باید همه چیز را رها میکردم؛ ولی مقاومت میکردم و خود را توجیه میکردم که من مادرم نمیتوانم. بیمار شدم، قند، فشار خون، استرس و هزاران بیماری که بهواسطه افکار مختلف به من منتقل شد؛ ولی روزی که مسیرم به سرزمین عشق رسید به من آموختند که باید از وابستگی رها شوم و به تکامل روح و جسم خود بپردازم.
هرکس در جهان هستی مأمور است و باید خود مأموریتش را به سرانجام برساند؛ چرا زور میزنم همسر و پسرم را ترک دهم؟ آنها برای تکامل خود آمدهاند؛ چرا باید بهجای اصلاح خود و آخرت خود، دیگران را اصلاح کنم؟ من چند سال است که در کنگره۶۰ هستم. جرقه نور را ندیده بودم و این جرقه از زمانی زده شد که به درون خود رجوع کردم. در هرکس ایرادی میبینم، فوراً خودم را میبینم که این من هستم، او نیست و همه چیز در من است. اصلاً تو خود منی و من خود را در جهان بیکران هستی میبینم. چیزی در من بیدار شده که از باور خارج است. دیگر وابستگی ندارم؛ چون میدانم هرکس ناظر بر اعمال خودش است و مسئولیت هرچیز بر عهده خود طرف میباشد.
نکته بسیار مهم در اینجا است که از زمانیکه آدرس خودم را در خود یافتم، بهطور عجیبی همه چیز در حال تغییر است. همه چیز در بحران عجیبی فرورفته، عمق تاریکی آنجا که دیگر چشم، چشم را نمیبیند شروع به فوران است. انگار همگی دست در دست هم گذاشتن تا من را در عمق خود فرو ببرند. در مدرسه عشق یاد گرفتم که این عمق از تاریکی، یعنی نزدیک شدن به نور، جرقههای نور را در این حجم از تاریکی مشاهده میکنم. زمانی این همه سختی برای من آنقدر سنگین بود که من را مریض و بیمار کرده بود؛ اما حالا لذتی در آن است؛ چرا که میدانم تکتک وجود من را میسازد و در این سازندگی لذتی بینهایت نهفته است. خوب میدانم شاید از باور به دور باشد؛ چون من هم زمانی اینطور فکر میکردم و مشکلات را نمیپذیرفتم؛ اما مدرسه عشق به من یاد داد که برای بزرگ شدن، باید از عمقِ تاریکی گذر کنم. حال که به پایان این دلنوشته میرسم، هنوز مشکلات وجود دارد؛ یعنی همیشه تا آخر عمر وجود دارد. حالا آنها یکییکی از من فرار میکنند؛ چون من آموختم که چگونه آنها را رها کنم و از آنها عبور کنم.
روزی به پسرم راه کنگره۶۰ را نشان دادم و او گفت: اصلاً حرفش را نزن. همیشه در تصورم روز جشن رهایی او را در بین رهایافتگان میدیدم. هیچکس حتی باور نمیکرد که او روزی قدم به این مکان پاک بگذارد؛ اما امروز او آمده است و الویت خود را کنگره۶۰ میداند. این آمدن او نیست، این خود من است، رشد و تغییرات من است که آمده است. پسرم نیاز به این رشد داشت تا قدم به جلو بگذارد. خداوند متعال را سپاس میگویم که با اعتیاد او من را به این درجه رسانده و خوب میدانم که برای رشد نیاز به یک تاریکی مطلق است و آن در وجود عزیزم بود. به امید روزی که تکتک انسانها به مرحله دانایی و رشد برسند و همه چیز برای آنها حل شود و به آرامش و آسایش برسند.
نویسنده: همسفر فریده رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون هفتم)
رابط خبری: همسفر سحر رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون هفتم)
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
نمایندگی همسفران شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
68