English Version
This Site Is Available In English

از یخ تا جوانه

از یخ تا جوانه

همسفر مریم در دلنوشته خود بیان کرد: امروز آمده‌ام تا قصه زندگی خود را برای شما عزیزان بازگو کنم. زندگی من دو فصل داشت؛ یک فصل، زندگی قبل از کنگره است و یک فصل زیستن بعد از آشنایی با کنگره است.

فصل اول؛ فصلی پر از سرما، نه از آن سرماهایی که بتوان با پتو مهارش کرد؛ بلکه یخ‌بندانی که از درون می‌آمد. ترس گره‌خورده به غرور بیهوده و نگاه ناامیدی که جز سیاهی و پوچی چیز دیگری نبود. من در نیمه‌تاریک زندگی‌ام بودم و به قول جناب مهندس در نیمه‌تاریکی که مصداق مثلث جهالت را دارد من در ترس، ناامیدی و منیت بودم، گله‌مند از زمین و آسمان، هیچ نعمتی را نمی‌دیدم زیبایی‌ها را نمی‌دیدم، انگار جهان برای آزار من آفریده شده بود. به معنای واقعی حس‌هایم یخ‌زده بود، افکار منفی مثل پیچک‌های سمی، دورتادور وجودم را گرفته بود، هر روز تنگ‌تر و هر روز خفقان‌آورتر بود.

فصل دوم: آغوش، تا اینکه خداوند راه نجات را نشانم داد. کنگره آن مکان امن الهی، درست مثل؛ فرزندی بودم که مادرش را گم‌کرده، ترسیده و گریان است و وقتی او را می‌یابد و به آغوشش باز می‌گردد چه گرم و مطمئن است و از هیچ‌چیزی نمی‌هراسد، مادر به او می‌آموزد که نترس جانم من کمک می‌کنم تو جا پای من بگذار و به تو می‌آموزم چگونه راه خود را انتخاب کنی و با شجاعت مسیر الهی را پیش بگیری.

کنگره برای من مصداق بهشت روی زمین است، اولین قدم‌هایم در این فضای امن مثل قدم‌زدن بر لبه پرتگاه بود، یک سو بهشت بود و سمت دیگر، بازگشت به جهنم آشنا، ترس داشتم؛ اما این بار ترس رهاکردن ترس بود؛ اما خودم را به دست کنگره سپردم، این خدمتگزاران الهی که دستان خداوند بر روی هستند. کم‌کم گرمایی عجیب از سینه‌ام بالا آمد و پاهایم که سال‌ها گمان می‌کردم برای فرار از درد ساخته شده‌اند، ناگهان راه‌رفتن را یاد گرفتند، نه دویدن، نه لرزیدن فقط قدم برداشتن آگاهانه. در همان ابتدا ورودم کنگره به من سه کلید داد که من را به سمت دانایی برد.

اول فکر کن: غرور بیجا جای خودش را به سکوت و اندیشه داد.
دوم تجربه کن: ترس از شکست رنگ باخت تا جایی که هر زمین‌خوردن بخشی از مسیر شد.
سوم آموزش ببین: کلمات راهنمایان مانند آبی بودند بر آن یخ‌های دیرینه و من خشکیده دوباره جوانه زدم، نه یک جوانه ضعیف که فقط به سمت نور خم می‌شود؛ بلکه جوانه‌ای که قد راست کند تا نور را بازتاب دهد. اکنون کامل می‌دانم که رنج آن سال‌ها، بهای رسیدن به این آغوش گرم بود.

کنگره برای من بهشت نبود؛ بلکه ابزاری بود تا بهشت را در خودم بسازم. امروز داستان من تنها یک روایت نیست؛ بلکه درختی است که میوه‌های آن کلمه‌به‌کلمه از امید برای آنان که هنوز در یخ‌بندان جهالت می‌لرزند پایین می‌افتد و من مریم، همان قدر که به گذشته‌های تاریکم احترام می‌گذارم، به آینده‌های روشن‌تر سلام می‌کنم . با سپاس از راهنمای خوبم خانم فاطمه عزیز که چراغ راهم در این مسیر سبز الهی هستند.

ویرایش: همسفر مائده رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون سوم)

ویراستاری و ارسال: همسفر مهین رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون هفتم)

همسفران نمایندگی خیام نیشابوری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .