کم کم احساسات هجوم می آوردند.
گویی شیرهی جانم را میکشیدند.
درد آرام آرام مرا بیشتر در آغوش میکشید و چشمانم تار و تارتر میشد.
حس غربت و عجیبی داشتم نمیدانستم با این همه احساس ناشناخته چه کنم.
بدنم داغ میشد و دوباره احساس سرمایی از بیرون میکردم.
استخوانهایم را به درد میآورد
نگاهی به شیشه دارویم کردم حالا ارزشش را بیشتر از هر زمانی درک میکردم.
آوای استاد از تلفن همراهم تنها صدایی بود که فریاد وجودم را آرام میکرد.
از آن که غافل میشدم امواجی مهلک از ترس و تشویش مرا احاطه میکرد عقربههای ساعت قفل شده بودند زمان از حرکت ایستاده بود.
اما چه سختی شیرینی، مثل پدری که از درد بدن فرزند خستهاش که از تمرین ورزشی بازگشته لذت میبرد. مثل گریه نوزاد تازه متولد شده،
انتظار با مفهومی خاصتر از همیشه ثمر میدهد وقتی در دل ترس از سقوط آزاد دارم، رفتم و از آن گذرگاه عبور کردم.
حس قدرت، حس شعف و حس پیروزی وجودم را محصور کرد انگار کوله پشتیام سنگین شده بود و از شور سفر و امید، برقی قدرتمند در چشمانم نقاشی کرده بود. چقدر درک زندگی بعد از آن گذرگاه متفاوت شده بود و داروی من در این سقوط آزاد آموزشهایم بود که نفس مرا از گرسنگی نجات داد.
دلنوشته مسافر جواد لژیون۱۷
رابط خبری، تایپ و ویراستاری مسافر مجید لژیون ۷
بارگذاری مسافر حامد
- تعداد بازدید از این مطلب :
188