بعضی چیزها فقط از دور قشنگ هستند؛ اما وقتی نزدیک میشوند، حس بدی دارند. نهتنها حس بدی میدهند؛ بلکه باعث میشوند خاطرات خوب، آنقدر تار و تاریک شوند که تصورش برای خیلیها شاید خندهدار و حتی به دور از تمدن و مدرنیته باشد. اعتراف میکنم در زمینه سیگار و دخانیات واقعاً به دور از مدرنیته هستم و از این بابت، حداقل در این مقطع زمانی، اصلاً خودم را سرزنش نمیکنم. استشمام بوهای خوشایند و خوب، مثل گلها و ادکلنهای مورد علاقه، برای هر کسی لذتبخش است و از آن لذتبخشتر این است که عزیزانت را با آن بوها به یاد بیاوری و هنگامیکه پشت سر یا کنارشان راه میروی، از انتشار عطر دلپذیرشان مشعوف شوی.
همین حس میتواند کافی باشد تا هر لحظه با بوی آشنا و تصویرهایی که بعد از استشمام بوی خاص از عزیزانت؛ از شریک زندگی، مادر، پدر و ... به ذهنت میآید، دوباره و دوباره بتوانی عاشقی را تجربه کنی و هر لحظه، آنها را در کنار خودت حس کنی. نمیتوانم از تأثیر این موارد ظاهراً سطحی صرفنظر کنم. سالها پدرم را میدیدم که در همه حال و با وجود تمام بیماریهایی که هرچند سخت، خودش و تمام خانوادهمان را به عمق ناامیدیها و سختیها میبرد، باز هم علیرغم تأکید پزشکان مغز، قلب، گوارش، کبد، ریه و ... سراغ سیگار میرفت. این سیگار در روابط عاطفی با پدرم با ما رقابت سرسختی داشت و حتی دارد. خیلی تلاش کردم که با راههای مختلف به پدرم کمک کنم تا از این موضوع فاصله بگیرد، نه تنها من؛ بلکه تمام اعضاء خانواده؛ ولی متأسفانه هیچ همکاری از طرف ایشان صورت نگرفت و این موضوع شکاف بزرگ و عمیقی را روزبهروز ایجاد کرد.
گاه آدمهایی از دور و نزدیک اظهار نظر میکردند که «ای بابا، یه سیگار دیگه، مواد که نیست!» باید بگویم همین سیگار این قابلیت را دارد که زخمهایی بزند که هیچ دارویی توان ترمیمش را ندارد و نخواهد داشت. اینکه بعضی آدمها مسائل خودشان را بزرگتر، دردناکتر و عظیمتر میدانند و مسئله تو را پیش پا افتاده تصور میکنند و به اسم همدلی و دلسوزی شروع میکنند به صحبت کردن در رابطه با موضوعی که کوچکترین درکی از آن ندارند و با شما مسابقه «کی بدبختتره» میگذارند، هم مزید بر علت دلخوریهای بیشتر و بیشتر میشود. سال ۱۳۷۶ زندگی، تازه روی خوشش را بعد از سالها دوباره به من و خانوادهام نشان داده بود که به طور ناگهانی و بهواسطه یک درگیری لفظی پدرم با یکی از اقوام، دچار اولین سکته قلبی شد.
بعد از آن در فواصل نزدیک، سکتههای قلبی متعددی را متحمل شد، بهطوریکه پزشکان تشخیص دادند آنژیوگرافی، بالن، فنر و ... دیگر پاسخگو نیست و باید عمل قلب باز برایشان در اسرع وقت انجام شود (خونرسانی به قلب بسیار ضعیف شده بود و تنفس برایش دیگر حتی با چند قدم راه رفتن عملاً ممکن نبود) آن سالها به دلیل شرایط شغلی پدرم ساکن تهران نبودیم و ما بچهها سن پایینی داشتیم (خواهرم ۱۶ ساله، من ۱۲ ساله و برادرم ۶ ساله بود) و هیچ کمکی به مادرم نمیتوانستیم بکنیم؛ ولی مادرم با صبوری تمام و وصفنشدنی، بدون اینکه از کسی از اقوام کمک و حمایت مادی و معنوی بگیرد، بین تهران و محل سکونتمان دائماً در رفتوآمد بود.
بالاخره پنجم تیرماه ۱۳۷۶ پدرم در بیمارستان شهید رجایی تهران بستری و برای انجام عمل جراحی با ریسک بالا آماده میشدند که مشخص شد ۴ رگ قلب مسدود است و باید پیوند عروق صورت بگیرد. در تمام این مدت، استرسهای زیادی را در کنار مادرم تجربه میکردیم. اینطور مواقع بیمار فقط درگیر مشکل خودش است و ابعاد مختلف آن مشکل، چالشهای زیادی را برای خانوادهاش به وجود میآورد. نصف شبها وقتی مادرم از تهران برمیگشت، گاهی میدیدم که سر سجاده نمازش نشسته و گریه میکند. کمتر میخوابید و بیشتر در راه بود. در این مقطع زمانی، وقتی سرپرست یک خانواده دچار بیماری یا مشکل میشود، هستند بعضی از به ظاهر نزدیکان که نهتنها مایه دلگرمی نیستند؛ بلکه نمک روی زخم هستند و فشار روحی مضاعفی را به مادرم تحمیل میکردند و من متوجه این موضوعات بودم.
وقتی به چهره خسته و بیخواب مادرم نگاه میکردم، مدام دعا میکردم که کاش پدرم زود به خانه برگردد. پدرم بعد از حدود ۲ ماه از بیمارستان مرخص شد، تا ادامه روند بهبودی در خانه طی شود و بایستی در زمانهای تعیینشده برای چکاپ به بیمارستان منتقل میشد. آن روزها هوا خیلی گرم بود و پزشکان پدرم، تأکید داشتند که در معرض کولر و وسایل سرمایشی قرار نگیرد؛ چون قفسه سینه هنوز از هم جدا بود و قطعاً سرماخوردگی احتمالی، یک سرماخوردگی ساده و گذرا نمیتوانست باشد. به دلیل سالها مصرف سیگار، ترشحات ریه بسیار سنگین بودند و با هر سرفه و تخلیه ترشحات، همگی خانواده دچار استرس و نگرانی میشدیم. روزها از ترخیص پدرم میگذشت و او مدام درخواست سیگار میکرد.
آن زمان، کسانی بودند که علیرغم تلاش مادرم برای بهبودی پدرم، به ایشان سیگار میدادند و این در حالی بود که برایش حکم سم مهلکی را داشت و ما را دچار استرس شبانهروزی عمیقی میکرد؛ ولی گوش پدرم بدهکار نبود. یک شب که در خواب بودیم، با صدای فریاد و ناله پدرم با وحشت از خواب پریدیم و وقتی به اتاقشان رفتیم، با صحنه ترسناکی روبهرو شدیم: بخیههای پدرم عفونی شده و سر باز کرده بودند و تمام رختخواب پر از خونابه و چرک بود و پدرم مدام ناله میکرد. در اولین ساعات فردای آن شب، پروسه انتقال پدرم به بیمارستان و بررسی و بستری دوباره از سر گرفته شد و غلظت خون شدید، دلیل عفونی شدن زخم تشخیص داده شد.
سالها از آن اتفاقات میگذرد؛ اما هنوز آن اتفاق و حواشیاش جزء خاطرات تابستانی تلخ آن سالها در ذهنم مانده و قطعاً خواهد ماند. وقتی با مسافرم آشنا شدم و متوجه شدم که سیگار مصرف میکند، قلبم هزار تکه شد. تمام ترسها و نگرانیها به وجودم سرازیر شدند. با هر پک به سیگار و استشمام بوی سیگار، از تنفرم به این رقیبِ افعیصفت کم نمیشد که هیچ؛ بلکه فکر میکردم آمده تا کسانی که به آنها دلبستگی دارم را از من بگیرد. بوی عطر مردانهاش بین بوی تند سیگار گم میشد، نمیتوانستم دلتنگ آغوش امن پدر و یا مسافرم باشم. هیچ بویی جز این بوی آزاردهنده من را به یاد آنها نمیانداخت و خاطرات تلخ زیادی را برایم یادآوری میکرد.
اینها فقط یک بخش خیلی کوچک از مصیبتهای این رقیب افعیصفت است که فقط از دور شیک و قشنگ است: ژستهای عکاسی با سیگار، فیلمهایی که بازیگرانش با این ژستها، قهرمان فیلمها میشوند و از گذشته تا حالا الگوی تجدد و روشنفکری برای جوانها بودهاند (متأسفانه). دیو، همیشه نمیتواند عظیمالجثه باشد، سیگار یک دیو است که در عین کوچک بودن، قادر است تخریبهای بزرگی را به روح و جسم مصرفکننده و اطرافیانش وارد کند. وقتی اخیراً به سیدی سیگار و جایگزینی آقای مهندس گوش میدادم، توانستم ناتوانی و عجز کسانی را که درگیر سیگار و دخانیات هستند ببینم؛ ولی متاسفانه هنوز نتوانستهام درکشان کنم و هنوز که هنوز است، سیگار و بوی سیگار یکی از دردآورترین خاطرات من را شامل میشود.
امروز به لطف خدای مهربان و به کمک روش فوقالعاده آقای مهندس دژاکام، مسافرم در حال درمان خودخواسته است و از این بابت شاکر خداوند و سپاسگزار و قدردان و دعاگوی آقای مهندس و خانواده محترمشان هستم و خواهم بود. این متن را هرگز مادرم نخواهد خواند؛ ولی از صمیم قلبم به خاطر وجود نازنینش، خداوند مهربان را شاکرم و بابت تمام تلاشها و زحماتش بینهایت سپاسگزارم. امیدوارم روزی برسد که تمام عزیزانمان و همه هموطنانمان روش امنتری برای کاهش واقعی تنشهای روحیشان انتخاب کنند و به این دیو که عمر کوتاهی دارد، اجازه ندهند سالهای طولانی عمر خودشان و عزیزانشان را به تباهی و نابودی و رنج بکشاند.
رابط خبری: همسفر مرجان رهجوی راهنما همسفر شکوفه (لژیون یازدهم)
نویسنده: همسفر نازنین رهجوی راهنما همسفر شکوفه (لژیون یازدهم)
عکس: همسفر شهزاد رهجوی راهنما همسفر ناهید (لژیون دوازدهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون دهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی وحید
- تعداد بازدید از این مطلب :
293