هفتمین جلسه از دوره شصت و نهم سری کارگاه های آموشی،خصوصی کنگره ۶۰ ، به نمایندگی ابن سینا به استادی مسافرحسن نگهبانی مسافر امید ودبیری مسافر نقی با دستور جلسه(دستورجلسه جهان بینی ۱ و ۲) در روز دوشنبه 15اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۱۷ آغاز به کار کرد.
سلام دوستان حسن هستم یک مسافر
خداوند خود را شکر میکنم که دراینچنین جایگاهی قرار گرفتم و واقعا لذت میبرم که میبینم روزهایی که می آمدم و روی این صندلی ها مینشستم وعزیزان می آمدند و صحبت میکردند واز کلمه کلمه حرفهای آنان درس میگرفتم و حرفهای آنها یک راه بود و روشنایی بود و امیدوارم که اکنون که در این جایگاه قرار دارم کلمه ای بگویم که به درد یک سفر اولی بخورد و این که میخواهم یه پیامی باشم برای آنها من در حال حاضر سه سال و ده ماه است که به رهایی رسیدم ولی شخصی درون گرا بودم که از اعلام سفر فراری بودم ازمشارکت فراری بودم و مشارکت من فقط مربوط به داخل لژیون بود وهمین باعث عقب افتادن من از آموزش ها میشد نمیدانم انگار سدی برای من درست شده بود که رهایی سفر اولم را وقتی گرفتم و به خدمت جناب مهندس رسیدم و قرار شد برای اعلام رهایی راهنمای سفر اولم آقای خان بیگی دوست داشت من این بالا باشم از جایی که من درون گرا بودم و برای خودم سدی ساخته بودم که آمدن به این بالا برای من فوبیا بود نمیتوانستم بیایم و کلا فراری بودم حتی برای سفر سیگارم و من سفر سیگارم را خیلی دیر شروع کردم که این هم خودش میتواند یک پیام باشد برای بچه های سفر اول وقتی که به آنها میگویند دو ماه از سفرت که گذشت سفر خود را شروع کن من حدودا سه سال بعد از رهایی سفر سیگار را شروع کردم ولی خدا را شکر بالاخره شروع کردم و به درمان سیگار هم رسیدم الان که اینجا نشستم میبینم که آن شکلی که فکر میکردم نیست راهنمای عزیزم آقا مجتبی که تشکر میکنم از این فرصتی که برای حضور در این جایگاه به من دادید سپاسگذارم .یه جایی تصمیم گرفتم این موضوع را با راهنمای خودم در میان بگذارم ،من حتی قبل از کنگره هم در جایی بین جمع اگر میخواستم حرف بزنم بسیار استرس داشتم و نمیدانم این چی بود که برای من پیش اومده بود چون همیشه از اعلام سفر هم فراری بودم به شکلی این موضوع برای من مساله شد که انگار من این طرف دیوار بودم و راهنما آن طرف دیوار فقط انگار دیگر صوت راهنما را میگرفتم و تصویر او را نداشتم انگار دیگر آموزش ها را درست نمیگرفتم خدا را شکر که الان اینجا هستم میبینم اون چیزی که ساختم پوچ بود و به قول استاد امین که میگوید وقتی ترس داری تا نروی در دل ترس از بین نمیرود واقعا این موضوع الان برای من ثابت شد این جایگاه واقعا انرژی بالایی دارد خدا رو شکر میکنم که منی که روزی از مصرف مواد به جایی رسیدم به شکلی عاجز شدم و به عمق تاریکی رفتم که فقط تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم یک شب من با خانواده خودم هماهنگ کردم که شب در کارگاه می مانم و خانه نمی آیم وقصد داشتم بمانم و خودم را خلاص کنم نمی دانم میخواستم خودم را آویزان کنم یا آنقدر مصرف کنم که اوردوز کنم که اوردوز هم برای من وجود نداشت آنقدر مصرف من بالا بود که هر چقدر هم مواد استعمال میکردم اوردوزی در کار نبود ولی تصمیم گرفتم به هر قیمتی این کار را انجام دهم شاید باورتان نشود من به جایی رسیدم که یک دود میگرفتم و گریه میکردم اینقدر عاجز شده بودم وبریده بودم با هر دود اشک می ریختم . یه جای شروع کردم با خدای خودم حرف زدن که خدادیا مگر این شکلی نیست که بنده تو جایز الخطا باشد خب خدا یا من خطا کردم اشتباه کردم من به شکلی آگاهی نداشتم که در این مسیر افتادم الان دستم را بگیر و کمکم کن آنقدر این جمله تکرار کردم :دستم را بگیر ،کمکم کن ، خیلی دوس داشتم یه روز بیایم این بالا و این مطلب را بگویم ،آنقدر این جمله در آن شب تکرار کردم دوستان، یک لحظه صدای الله اکبر بلند شد ،اذان صبح بود ، انگار یک دستی آمد و گفت حالا دستت را بده و بلند شو ، انگار تمام منیت هایم خرد شد انگار شخصیتی که برای خودم کاذب ساخته بودم خرد شد و همه چیز خرد شد انگار من باید الان رج اول شخصیت تو رابچینم الان دستت را به من بده و بلند شو واقعا همه چیز از آنجا برای من عوض شد جوری عوض شد که منی که هر روز سر کار میرفتم خب ساعت هشت صبح میرفتم ،در دوران مصرف مواد خیلی تاثیر بدی روی من گذاشته بود و تمام مسولیت ها را از من گرفته بود خب من کارگاه منبت کاری داشتم میرفتم داخل کارگاه و هشت صبح وارد میشدم تا ساعت یازده مینشستم تازه بعد از آن شروع به کار میکردم بعد از آن ظهر همه در حال نهار بودند من تازه کار را شروع کرده بودم ناچار من هم می نشستم برای نهار دوبار تا ساعت چهار که شروع به کار کنم می دیدم تمام بچه ها ساکهای خود را برداشته اند و می خواهند بروند من تازه میخواستم شروع به کار کنم یعنی کار مفید من از صبح دو ساعت نمیشد حالا حساب کنید اینچنین خروجی برای کسی که مسولیت یک خانواده را دارد آن خانواده قرار است چه چیزی بشود چطور قرار است این خانواده شکل بگیرد ولی از جایی که خدا دست مرا گرفت و گفت بلند شو از آنجا ورق به شکلی برگشت من از لحاظ مالی صحبت نمی کنم. ورق جوری برگشت که منیت رفت آگاهی جوری شد که خدا رو شکر روزبه روز بیشتر می آید ، وقتی انسان می خواهد در مسیر صاف این حرکت را انجام دهد فقط خوبی ها به سمتش می آید این طور نیست که من در مسیر صاف باشم و ضد ارزشی به سراغم بیاید عاجز شوم،اگر هم ضد ارزشی بیاید آنقدر زورش کم است که من میتوانم مقاومت کنم ، ضد ارزشی به سمت ما می آید با تمام قوای خودش هم می آید ولی وقتی من در مسیر هستم زورش کم است و به من نمیرسد ، از این که به صحبت های من گوش کردید از شما سپاسگذارم .َ
.jpg)
تنظیم وتایپ:مسافر احسان لژیون بیست ویکم
عکس :مرزبان وحید
نگارنده:مسافر محسن لژیون شانزدهم
- تعداد بازدید از این مطلب :
87