English Version
This Site Is Available In English

بار دگر بنده شویم

بار دگر بنده شویم

تاریکی همه جا را پوشانده بود گویی که شب رفتنی نبود و تاریکی‌ها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه می‌بلعیدند؛ آرامش که در جوّی ناپایدار بود، رخت بر می‌بست و جایش را با نگرانی عوض می کرد که گویی هیچ‌گاه قرار نبود آن نقطه روشن درمیان آن همه سیاهی گسترش پیدا کند و طلوع، صبحی زیبا را برایم به ارمغان بیاورد؛ ناامیدی در میان سلولهای بدنم به ماننده موریانه لانه کرده‌بود و با جهل خود در حال خودزنی و خودسوزی خود بودم و با دستانم وسایل نابودی خودم را فراهم می‌کردم؛ غافل از اینکه همه چیز در تاریکی خلاصه می‌شد؛ جدال من بر سر بدست آوردن بود و برای نگهداری چندان نیرویی به خرج نمی‌دادم.

برای فرار از همه تاریکی‌ها، سیاهی‌ها و دستیابی به نور، روشنایی و امید به فکر چاره بودم؛ تا این‌که همسفر مردی از جنس تاریکی شدم، زیرا که خود نیز، مسافر تاریکی‌ها بودم؛ شب‌هایمان یکی بود ولی تاریکی‌هایمان با هم فرق می‌کرد و با تاریکی‌هایش کنار آمدم، به امید اینکه در روشنایی‌ها شریکم شود و در میان هزاران تاریکی، سبز ماندم.

همیشه از خود می‌پرسدم آخر مرا چه شد! من که براستی در جستجوی روشنایی بودم؛ پس چه شد که به دره‌ تاریکی‌ها سقوط کردم و این بار تک‌تک سلول‌هایم خودِخودِ ناامیدی شده‌بودند و در اعماق تاریکی در انتظار نور بودند.

ناگزیر با او همراه شدم و پابه‌پایش آمدم و با هر سازش، سازم را کوک کردم و ‌رقصیدم و بر وفق مرادش عمل ‌کردم؛ اما بی‌اطلاع از این کوک کردن‌ها، این خودِ من بودم که هر روز به هیچ و هیچ‌تر و تاریک و تاریک‌تر می‌شدم و برایم همیشه دریای زندگی مواج و مواج‌تر می‌شد؛ خنده که چه گویم، حتی لبخند هم با من ناآشنا شده‌بود و تنها در تاریکی گریه می‌کردم، جایی که حتی سایه‌ام از غصه‌هایم بی‌خبر بود.‌️

بینای نابینایی بودم که خدا را نمی‌دیدم؛ براستی که او دستانش را قلاب کرده‌بود تا پله‌های رسیدن به خودش را برایم مهیا کند. آری، طنابش را برایم به پایین انداخت و مرا به کنگره وصل کرد و دوباره این خود من بودم که طناب را، بار دیگر گسستم و بند را جدا کردم و رفتم؛ زیرا که در آن زمان نمی‌دانستم که اگر با کاوشگران ماهر همراه نباشم، حتی اگر خود جستجو کنم به موضوع واقعی نمی‌رسم.

در گیر و دار نبرد با تاریکی‌ها بودم، که مادرم رفت و غرق در اقیانوس تاریکی شدم. زمانی را به یاد نداشتم که او را در بستر بیماری ندیده باشم؛ او به زیبایی در جسم دنیایی خود، لباسی از صبر و استقامت به تن کرده‌بود؛ زیرا که در آن ایام متحمل درد و رنج بسیاری شده بود. مرا چه شد؟ این بار چه کنم؟ به کجا پناه ببرم؟ این غم وغصه و اندوه بی‌پایان را چه کنم؟

چند ماهی را به سختی سپری کردم؛ من که دیگر به هیچ نبودم و به هیچ نمی‌ارزیدم و با این تفکر هر روز، گودال تاریکی‌هایم را عمیق و عمیق‌تر می‌کردم و در آن زمان نمی‌دانستم که برای رسیدن به روشنایی باید از ظلمات بگذرم.

خنده‌دار بود؛ به راحتی آب خوردن افتادم و پای چپم شکست؛ هیهات مدظله! من که در میان امواج سهمگین تاریکی‌‌ها با پای سالم لنگ می‌زدم، این‌بار می‌بایست با پای شکسته به‌راه می‌افتادم. مصرف‌کننده نبودم اما، افکار و اندیشه‌ام افیونی شده‌بود؛ آن قدر پریشانی بر من غالب شده‌بود، که جوش خوردن پایم به درازا کشیده بود؛

هر صبح را با گله و شکایت به شب می‌رساندم و گویی به مانند نابینایان در روز به دنبال شب می‌رفتم و در جستجوی دست و پای اضافه بودم تا خودم را از بند تاریکی برهانم؛ زیرا که نمی‌خواستم تا ابد در جهنم خود باقی بمانم و غافل از این‌که نمی‌دانستم سر بر سجده الله گذاشتن بدون دست و پا بسیار آسان است، فقط تمنای دل می‌خواهد و بس؛

گویند که هر تیره شبی را سحری هست؛ در تاریکی شب این خدا بود که صدایم را شنید و بواسطه نور برایم فرمان آورد که اَلست دیگری را در کنگره پیمان بندم و بدانم که خداوند نور زمین و آسمان‌هاست؛ چه‌قدر نورافشانی نور زیبا است؛ آن زمان که در طلوع خورشید، فرمان صادر می‌کند بیدار شو ای از خود رمیده، ای از شهر وجودیت گریخته، به جسمت برگرد که زندگی دوباره آغاز گردیده است و خداوند سهم مرا از روشنایی‌ها در میان انبوهی از تاریکی داد و دیگر به مانند بچگیم از هیولای تاریکی نمی‌ترسیدم.

«بار دگر بنده شویـم، بار دگر زنده شویم،  باردگر مست شویم، بار دگر ژرف شویم»

بار دگر صوت کنگره که تا آن زمان برایم مفهومی نداشت، را بخوبی شنیدم و در دل تاریکی، نور را باور کردم؛ پشت سرهم قرار گرفتن این اصوات اثر موسیقیایی جاودانه‌ای را برایم خلق کرده بودند و قدرت حرکت را، به پاهایم برگردانده بودند زیرا که راه نجات همیشه هست و می‌بایست حرکتی دیگر می‌کردم و امروز که تاریکی‌ها را پشت سر می‌گذارم، بخوبی قرار گرفتن در مسیر روشنایی را قدر می‌دانم و تاریکی برایم از هیولایی ترسناک به فرشته‌ای زیبا تبدیل شده که به من آرامش می‌دهد؛ زیرا که از ماه بخوبی یاد گرفته بودم که در دل تاریکی بدرخشم و اما امروز به فردای بعد از تاریکی‌ها امید دارم.

نویسنده: همسفر عفیفه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ویراستاری و ارسال: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)نگهبان سایت
همسفران نمایندگی بروجن

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .