میخواهم برگردم به خیلی سال قبل از ورودم به کنگره که همه چیز خوب بود؛ خانه بود، ماشین بود، درآمد عالی بود، بچههای خوب و سالم بودند فقط یک نفر از اعضای خانواده (همسرم) معتاد به تریاک بود و همان تریاک باعث شده بود آرامش، آسایش، محبت و احساس رضایت در هیچکدام از اعضای خانواده نباشد. این را هم بگویم مسافر من همیشه بدون توجه به زن و بچه، با چند نفر از دوستانش به منزل میآمد تا کنار هم مصرف کنند؛ یعنی باید هر روز برای ناهار یا شام ۱۰،۱۵ نفر آشپزی میکردم. این رفتارش بیشتر باعث سلب آسایش و آرامش در خانواده شده بود.
من هم خیلی ناشکری میکردم، اعتراض داشتم و در غیاب مسافرم سر بچههای بیگناه داد و بی داد میکردم و جیغ میکشیدم؛ انگار همه چیز را سر بچهها خالی میکردم. از زمینوزمان شاکی بودم که چرا اوضاع اینجوری است، خیلی خودخوری میکردم و همیشه نیمه خالی لیوان را میدیدم. آن زمان بلد نبودم با فرزندانم یا حتی با خودم چگونه رفتار کنم، چرا؟
چون هیچ آموزشی ندیده بودم، جهانبینی بلد نبودم، خودم را نمیشناختم، از درون خودم، دنیایی که در آن زندگی میکردم، نعمتهایی که خدا در اختیارم گذاشته بود اطلاعی نداشتم؛ فقط بلد بودم استفاده کنم تا اینکه یواشیواش مشکلات در اثر نادانی و ناشکری من ادامه پیدا کردند و فرزندم هم دچار بیماری اعتیاد شد. این دیگر بدتر از همه بود. شبها به خانه نمیآمد و به نظر خودم همه چیز به نبودن آرامشی که من بلد نبودم برقرار کنم برمیگشت.
از آن زمان ۱۶ سال یا بیشتر میگذرد و حال من روزبهروز بدتر میشد. یواشیواش خیلی چیزها از دست رفت؛ خانه، زمین، باغ و از همه مهمتر پسر بزرگم که همه دنیای من بود. شاید اگر آگاهی الان را داشتم شرایط خیلی بهتر میشد. به قول استاد بزرگمان ترس تفکر را میخورد و من از بس میترسیدم وقت برای تفکرکردن نداشتم. فکر میکردم؛ ولی هیچوقت عاقلانه نبود و به عواقب افکارم پی نمیبردم. همیشه از روی ترس تصمیمهای اشتباهی میگرفتم و تمام ذهنیتم این بود که فقط امروز دعوایی راه نیفتد.
تا اینکه با کنگره آشنا شدم و در کنگره یاد گرفتم بزرگترین گناه چه در صور آشکار و چه در صور پنهان ترس است. من تا در دل تاریکیها رخنه نکنم نمیتوانم به روشنایی برسم. تا از ترس نگذرم نمیتوانم به شجاعت برسم و از خودم دفاع کنم، نمیتوانم از حقم دفاع کنم و حرفهایم را بزنم. من قبل از آموزشهای جهانبینی کنگره اصلاً به خودم هیچ توجهی نمیکردم و فقط در خدمت خانواده و بچهها بودم؛ اما باوجود آموزشهای ناب کنگره و راهنمایی راهنمایم یاد گرفتم اول به خودم اهمیت بدهم و خودم را دوست داشته باشم تا بتوانم دیگران را هم دوست داشته باشم و بهخوبی محبت کنم. مثالی هست که میگویند: «اول خویش بعد خویشاوندان».
از خداوند بزرگ بسیار سپاسگزارم که کنگره را سر راهم قرار داد. از آقای مهندس و خانواده محترمشان بابت آموزشهای نابشان تشکر میکنم و از راهنمایم همسفر خندان کمال تشکر را دارم که نهایت تلاشش را برای خوب کردن حال رهجوی حال خرابی مثل من میکند.
نویسنده: همسفر طلا رهجوی راهنما همسفر خندان (عضو لژیون سردار)
رابط خبری: همسفر پروین رهجوی راهنما همسفر خندان (عضو لژیون سردار)
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر خندان (عضو لژیون سردار) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی لویی پاستور
- تعداد بازدید از این مطلب :
110