سفر راک: از تاریکی تا نور
زندگی در شهر حیوانات
در شهری که حیوانات در کنار انسانها زندگی میکردند، هر گروهی جایگاه خودش را داشت. سگها، گربهها، موشها، و کفترها، هرکدام قوانینی داشتند و بعضی حتی باندهای مخصوص خودشان را تشکیل داده بودند. برخی ورزشکار بودند، برخی خلافکار، برخی دزد، و برخی نگهبان نظم.
اما در این میان، عقابها متفاوت بودند. آنها نه به گروهی تعلق داشتند و نه درگیر دنیای حیوانات دیگر میشدند. همیشه تنها بودند، همیشه در آسمان، و همیشه مرموز.
راک، سگی قوی و شجاع، یکی از اعضای گروه پلیسهای سگ بود. او به همراه دوستانش، شهر را از خلافکارها پاک میکرد. زندگیاش پر از افتخار بود، پر از هیجان. اما یک شب، چیزی دید که برای همیشه زندگیاش را تغییر داد.
وسوسه در تاریکی
در مسیر برگشت به خانه، راک چشمش به موشی افتاد که درون جوی آب افتاده بود، اما بهجای اینکه کمک بخواهد، بلندبلند میخندید و خودش را به در و دیوار میکوبید. چشمانش قرمز بود، رفتارش عجیب.
راک خسته بود، بیتفاوت عبور کرد. اما فردای آن شب، دوباره همان موش را دید. اینبار با دوستانش، در همان حالت عجیب و غرق در خندههایی که هیچ معنایی نداشتند.
او میدانست که این موش، یکی از همسایههایش است. و میدانست که اخیراً به یک گروه جدید پیوسته… موشهای جوی آب. خلافکارانی که درگیر مواد شده بودند.
شب، وقتی راک به خانه برگشت، فکر آن موش از ذهنش بیرون نمیرفت. حس کرد باید کاری کند، اما در عین حال، به خودش گفت که این مسئله به او ربطی ندارد.
اما هر روز که از آن خیابان عبور میکرد، آن موش را میدید. تا اینکه بعد از سه ماه، متوجه تغییری بزرگ شد.
موش دیگر نمیخندید. دیگر در کنار دوستانش نبود. تک و تنها، لاغر و بیحال، در کنار دیوارها میخزید. چشمانش گود افتاده بود و نای راه رفتن نداشت.
راک دلش سوخت. نزدیک شد و گفت:
— چی به سرت اومده؟
موش به سختی سرش را بلند کرد. لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
— همون چیزی که سر تو هم میاد… اگه زیاد این اطراف بمونی.
راک جا خورد. اخم کرد.
— چی داری میگی؟ من پلیسم! من توی این باتلاق نمیافتم.
اما موش فقط خندید. خندهای که بیشتر شبیه گریه بود.
— همه همینو میگن… اولش.
سقوط آرام
شب بعد، راک از سر کنجکاوی، به همان خیابان برگشت. موش آنجا بود، و چیزی در دستانش داشت.
— میخوای دنیارو یه جور دیگه ببینی، راک؟
راک میدانست که باید برگردد. باید از این تاریکی دوری کند. اما صدایی در سرش زمزمه کرد: فقط یهبار امتحان کن… فقط یهبار…
و همان یکبار، همهچیز را تغییر داد.
از پلیس تا فراموششده
هفتهها گذشت. ماهها گذشت. راک دیگر آن سگ قوی و افتخارآمیز نبود. دیگر ورزش نمیکرد. دیگر به تعقیب خلافکارها نمیرفت. نگاهش همیشه خسته و بیرمق بود. دوستانش یکییکی از او فاصله گرفتند.
و بعد، شایعهها در شهر پیچید.
کفترها خبر را پخش کردند:
— راک، اون سگ پلیس، معتاد شده!
گربهها با خنده میگفتند:
— یه زمانی راک افتخار سگها بود، حالا ببینش! از یه تیکه استخون هم بیارزشتره!
حتی سگهای دیگر هم او را نادیده میگرفتند. و در نهایت، رئیس پلیس، او را فراخواند.
— تو اخراجی، راک.
و راک، بدون هیچ مقاومتی، فقط سرش را پایین انداخت و رفت.
تنهایی در تاریکی
حالا او یک ولگرد بود. خانهاش را از دست داده بود. در گوشههای شهر، در تاریکترین خیابانها، در کنار همان خلافکارانی که روزی آنها را تعقیب میکرد، سرگردان بود.
شبی بارانی، زیر پلی نشسته بود. باران به آرامی روی پوزهاش میچکید. به آسمان خیره شد. دیگر هیچچیز برایش مهم نبود.
اما همان لحظه، چیزی تغییر کرد.
در دل آن تاریکی، یک نور.
کمرنگ، دور، اما واقعی. نه شبیه چراغهای شهر، نه شبیه چیزی که قبلاً دیده بود. یک نور زنده.
راک نمیدانست چرا، اما نتوانست نگاهش را از آن بردارد. قلبش برای اولین بار بعد از مدتها، تکانی خورد.
و درست در همین لحظه، صدای آرامی در باد پیچید.
صدای بال زدن.
چرخید. سایهای میان آن نور پدیدار شد. بالهایی گسترده، چشمانی عمیق، و حضوری که انگار از جنس همان نور بود.
یک عقاب.
او آرام از آسمان پایین آمد و در کنار راک فرود آمد. اما نگاهش، مثل نگاه هیچکس دیگر نبود. نه تحقیر، نه ترحم. فقط حقیقت.
راک با صدایی ضعیف زمزمه کرد:
— تو… کی هستی؟
عقاب آرام گفت:
— مهم نیست که من کی هستم، راک… مهم اینه که تو کی هستی.
راک لبهای خشکش را بهم فشرد. نمیدانست. حقیقت این بود که خودش را گم کرده بود.
عقاب به نوری که در آسمان بود نگاه کرد. سپس به راک.
— تو سقوط کردی، اما هنوز فرصتی برای پرواز هست. این نور، همیشه اونجاست. فقط کافیه انتخاب کنی که به سمتش بری.
راک نفس عمیقی کشید. هنوز ضعیف بود، هنوز شک داشت. اما برای اولین بار، نور کوچکی در دلش روشن شده بود.
و اینبار، برخلاف همیشه، بلند شد.
عقاب بالهایش را باز کرد و گفت:
— بیا، بریم به سمت نور.
ادامه دارد ، به سمت نور…
برگرفته از داستان واقعی من (مسافر رسول کاشانی)
و گفت و گویم با داییم (مسافر مرتضی فراهانی)
- تعداد بازدید از این مطلب :
502