هشتمین جلسه از دوره هشتاد و نهم از کارگاههای آموزش عمومی کنگره ۶۰ ویژه مسافران آقا نمایندگی شادآباد به استادی راهنمای محترم مسافر محسن و نگهبانی مسافر ابراهیم و دبیری مسافر مجتبی با دستور جلسه «وادی چهاردهم، عشق» در روز دوشنبه مورخه بیست و هفتم اسفندماه سال ۱۴۰۳ رأس ساعت ۱۷ شروع به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان محسن هستم یک مسافر.
خیلی خوشحال هستم که امروز در این جایگاه قرار گرفتم. به این دلیل خوشحالم که اگر بارها در وادی چهاردهم استاد جلسه بشوم همین داستان را تعریف خواهم کرد؛ سال ۹۴ با یک حال خرابی وارد کنگره شدم، دو باراخراج شدم و بار سوم ایجنت وقت آقای ابراهیم صادقی به من گفت یک مدت نباید به کنگره بیایی و از این بابت خیلی ناراحت شدم. به سایت مراجعه کردم و دیدم یک مقاله راجع به دستور جلسه وادی چهاردهم بود گفتم آن را بخوانم و حفظ کنم شاید نظر مسئولین شعبه عوض شد و مرا بخشیدند.
به شعبه آمدم؛ ولی مرزبان کشیک مرا راه نداد. با التماس من قبول کرد که در کارگاه بنشینم؛ ولی در لژیون حق نشستن ندارم. سه تا از برادر لژیونیهایم: محمد آشورخانی، حامد احمدی و حسین قاسمی در کنارشان نشستم و آن روز هر کاری کردم به من مشارکت نرسید. حامد احمدی به من گفت چرا آنقدر برای مشارکت دستوپا میزنی؟! در آن موقع من فکر میکردم فقط راهنماها میتوانند استاد جلسه بنشینند، گفتم اگر من استاد جلسه بودم مشارکت آنچنانی میکردم. کلی به من خندیدند و گفتند حالا ببین اصلاً تو را میبخشند؟ بعد آقا پیام تو را به لژیون راه میدهد؟ اگر راه داد حالت خوب میشود؟ اگر حالت خوب شد راهنما میشوی؟ با تمام این اوصاف اگر همه اینها انجام شد آیا وادی چهاردهم استاد جلسه میشوی؟
میخواهم بگویم که از آن روز تا الان همه این اتفاقات افتاد و من الان در این جایگاه در هفته وادی چهاردهم استاد جلسه با شال راهنمایی هستم. این شو شود در مدت زمانی ۹ سال برای من اتفاق افتاد و آن چیزی که آن روز همه به من خندیدند امروز انجام شد.
من خیلی خوشحالم که بعد از ۹ سال به آن چیزی که همه به آن خندیدند رسیدم.
اما آن مشارکت:
یک افسانهای هست که در زمانهای خیلی قدیم انسانی وجود نداشت و فقط حسها وجود داشتند؛ حس دیوانگی، حس عشق، حس کینه، حس نفرت و...
حوصلهشان سر رفته بود و گفتند بیایید قایمباشکبازی کنیم. قرار شد دیوانگی چشم بگذارد. گفت تا ۱۰۰ میشمارم تا قایم شوید.
دروغ داخل دریا قایم شد، تکبر در ابرها قایم شد و هر کدام در جایی قایم شدند. شمارش به آخرش رسیده بود و عشق همچنان قایم نشده بود؛ چون یکرنگ و بیریا بود جایی برای قایمشدن نداشت. غنچه گل رزی در آنجا بود، باز شد و گفت بیا درون من پنهان شو. شمارش تمام شد و حس دیوانگی یکییکی همه را پیدا کرد؛ ولی هرچه گشت اثری از عشق پیدا نکرد. خسته شده بود و بحرانزده اطراف را مینگریست. حس حسادت در گوش دیوانگی گفت عشق درون گل رز پنهان شده؛ دیوانگی با چوب بر سر گل رز زد و گل پرپر شد و چشمان عشق کور شد. همه گریه کردند؛ ولی دیگر فایدهای نداشت و عشق کور شده بود.
از آن روز به بعد میگویند عشق هم کوری میآورد و هم دیوانگی... شاید همین افسانه باشد، میگویند عشق یعنی گذشتن از خویش.
خانمی تعریف میکرد پدرم فوت کرده بود و مادرم آلزایمر داشت و خانه ما بود. در خانه حوصلهاش سر رفته بود و به او گفتم برو در اتاقخواب بخواب. نام پدرم آرش بود و وقتی مادرم به اتاق رفت شروع کرد به جیغزدن، دواندوان به اتاق رفتم و گفتم چه شده؟ دیدم مادرم بهعکس خودش و پدرم نگاه میکند و با عصبانیت میگوید این زن کیست که در کنار آرش ایستاده؟ مادرم خودش را فراموش کرده بود؛ ولی عشقش که پدرم بود را فراموش نکرده بود.
تکتک ما مسافران همسفرانی داریم که خودشان را فراموش کردهاند؛ ولی عشقشان که ما هستیم را فراموش نکردهاند. آنها یکبار به دنیا آمدند و حق یکبار زندگیکردن را دارند؛ ولی پای عشقشان ایستادهاند و برای آن میجنگند.
همسر من در خانه پدرش یک پرنسس بود. هفتهای سه روز من اشک او را در میآوردم. نزدیکترین کسان من به او گفتند مگر دیوانه و کوری؟ ول کن و برو! اما او نه کور بود نه دیوانه بلکه عاشق بود و پای من ایستاد تا من خوب شوم. اینجا میگویم که این اصل بر گردن ما هست که یک زندگی و یک عشق به اینها بدهکاریم و باید به بهترین شکلی برایشان جبران کنیم؛ همانطور که آنها از خودشان گذشتند تا به اینجا رسیدیم ما هم باید از خودمان بگذریم تا آرامش را به زندگیشان دوباره برگردانیم.
خیلی ممنون که به صحبتهای من گوش دادید.
تهیه و ارسال: مرزبان خبری
- تعداد بازدید از این مطلب :
1517