English Version
This Site Is Available In English

جرقه نور در زندگی ما زده شد

جرقه نور در زندگی ما زده شد

هیچ‌کس مجبور نیست تا ابد در جهنم بماند. محبت نیاز به دانایی دارد و محبت یک موهبت الهی است. من خودم قبلاً چون محبت کردنم از روی آگاهی و دانایی نبود، بیشتر باعث تخریب در مسافرم می‌شد.

گفته‌اند از دل بنویسید تا بر دل نشیند. وقتی قلم بر دست می‌گیرم، تمام گذشته مانند یک فیلم سینمایی در ذهن من به تصویر در می‌آید. برای یک مادر سخت است که تمام عمرش را فدا کند و از حق خودش بگذرد که فقط روزی فرزندش بزرگ شود و موفقیت آن را ببیند؛ اما دست قضا بزند و فرزندش مصرف‌کننده مواد بشود. بله! من هم روزی متوجه شدم که هرچه زحمت کشیده بودم هدر رفته بود. مادری که به‌خاطر فرزندش حاضر است از جان خودش هم بگذرد، به هر دری می‌زدم و پیش هر کسی می‌رفتم و التماس به هر غریبه‌ای می‌کردم و می‌خواستم هرطور شده او را نجات دهم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم من مادر که یک روز به درگاه خداوند اشک می‌ریختم که خدایا به من هم فرزندی بده که مونس تمام تنهایی‌ام بشود و سال‌ها انتظار آمدنش را کشیدم، حالا در نیمه شب اشک بریزم و آرزوی مرگ همان فرزند را بکنم! از حکمت و تقدیر الهی خبر نداشتم که قرار است توسط همین فرزند، من مادر تزکیه و پالایش بشوم و در مسیر درست قرار بگیرم.

آری! تمام تلاش من بی‌فایده بود تا اینکه خواست خداوند قرار گرفت و بعد از اینکه فرزندم تمام راه‌ها را رفت که از این منجلاب نجات پیدا کند و هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت، توسط یک پیرمردی که به محل کارش رفته بود و متوجه اعتیاد او شده بود، گوشی خودش را به مسافرم داده بود و از او خواسته بود که روش دانلود سی‌دی‌ها را به او یاد بدهد و آن موقع مسافرم صدای آقای مهندس را شنیده بود و اسم کنگره‌۶۰ را دیده بود. همان وعده خداوند است که وقتی خواسته داشته باشی در مسیر قرار بگیری، نیروها به سراغتان می‌آید؛ آن روز توسط آن پیرمرد جرقه نور در زندگی ما زده شد! مسافرم با پدرش به شعبه سهروردی آمدند و من بعد از مدتی آمده بودم فقط با راهنمای مسافرم صحبت کنم که ایشان در جواب سؤالی که پرسیدم گفتند شما برو خودت سفر کن و کاری به کار مسافرت نداشته باش.

روز‌های اول سر جلسات فقط گریه می‌کردم که ببین این بچه من را به کجا کشانده و این چه شانسی بود که من داشتم! تمام کارهایی که می‌کردم و از دیدگاه خودم محبت بود باعث شده بود که بین من و مسافرم فاصله زیادی بیفتد. هر روز می‌خواستم رهایش کنم و دیگر به شعبه نیایم؛ اما ندایی در درونم می‌گفت برو شاید فرجی بشود! هر روز با سختی و ناراحتی می‌آمدم و بر‌می‌گشتم. حال مسافرم خیلی بد بود و تمام ناراحتی که می‌کشید را سر من خالی می‌کرد؛ ولی من با آموزش‌های راهنمایم در کنارش ماندم و صبوری کردم و نتیجه تلاش و صبوری ما رسید و عازم تهران شدیم؛ حس خیلی خوبی بود وقتی سبد میوه و شیرینی را برای حرکت به تهران آماده می‌کردم. احساس می‌کردم خواب می‌بینم؛ می‌گفتم خدایا یعنی تو صدای من مادر را شنیدی و روزهای سخت من تمام شد؟ تا که به تهران رسیدیم با دلشوره عجیبی وارد اتاق آقای مهندس شدیم؛ بی‌اختیار اشکم سرازیر شده بود و دستانم می‌لرزید و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم‌. خدایا سرنوشت مرا به کجا کشاند؟ به جایی که در عرض چند دقیقه که آن‌‌جا بودیم معنی محبت واقعی را حس کردم؛ معنی بی‌منت بخشیدن، محبت و عشق به مخلوقین خداوند را؛  مگر کسی می‌تواند تمام وقت و عمر خودش را بگذارد برای دیگران؟!

قبل از تهران روزشماری می‌کردم که برویم رها بشویم و نجات پیدا کنیم؛ اما آن‌جا فهمیدم سفر دیگری شروع شده و باید بمانم و خدمت کنم تا این زنجیره ادامه‌دار باشد و مادرانی که مثل من یک روز آرزوی مرگ عزیزانشان را داشتند، بیایند و از وجود آن‌ها لذت ببرند. بله عزیزان! برای یک همسر کنار مصرف‌کننده زندگی کردن سخت است‌؛ اما یک جایی می‌تواند رها کند‌ و برود و یا مدتی جان خودش را نجات بدهد؛ ولی برای یک مادر راه گریزی نیست؛ فقط باید بسوزد و بماند و مثل یک شمع آب بشود. خدا را هزاران بار شکر که کنگره قبل از اینکه سوختن این شمع به پایان برسد، ادامه زندگی را برایمان فراهم کرد. از آقای مهندس و خانواده محترمشان سپاسگزارم و از راهنمای مسافرم آقای امینی و راهنمای خودم همسفر خاطره کمال تشکر را دارم که حال خوب امروزم را مدیون این عزیزان هستم.

نویسنده: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر خاطره (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر شبنم رهجوی راهنما همسفر خاطره (لژیون دوم)
عکاس خبری: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون پنجم)
ارسال: همسفر شهناز رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون چهارم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی سهروردی اصفهان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .