آنچه باور است محبت است و آنچه نيست، ظروف تهی است. در کودکی این شعر را زیاد میشنیدم؛ اما معنای آن را اینگونه که امروز متوجه میشوم درک نمیکردم؛ «از محبت خارها گل میشود» زمانی که مسافرم در اعماق تاریکی اعتیاد قرار گرفته بود و من به عنوان یک همسر به شوهرم عشق میورزیدم، او اصلاً متوجه نمیشد. فکر میکردم محبت دارم، فکر میکردم دوستش دارم، فکر میکردم عاشقم، فکر میکردم چند روزی مهمان این جهان خاکیام، پس چه فرقی میکند چهقدر دوست داشته باشم، چه کسی را دوست داشته باشم یا از چه کسی نفرت داشته باشم! چه خیال باطلی ...
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
من تبدیل به یک عاشق معاملهگر شده بودم، در شروع یک جرعه محبت میدادم و هزار جرعه توقع داشتم. از خودم، اطرافیان و حتی از مردم کوچه و بازار توقع محبت داشتم. از خداوند نیز توقع محبت داشتم و دائماً در معامله با خدا بودم که چون امروز به بندهات کمک کردهام تو برای من چه میکنی؟ گره از کار فلانی باز کردم تو در قبال کارم چه چیزی میدهی؟ ابتدا با خدا معامله میکردم و چنانچه پاسخی دریافت نمیکردم، تهدید میکردم که اگر به فریادم نرسی به حرفت گوش نخواهم داد.
مدتها با این طرز تفکر زندگی کردم و دیدم هر چه محبت میکنم فایدهای ندارد و حالم خوب نمیشود. التماس کردم، ضجه زدم که خدایا بیقرارم به فریادم برس؛ اما افسوس که نمیتوانستم صدایش را بشنوم، چرا که در تاریکی محض بودم. یک انسانی بودم که در سیاهی زندگی میکردم و در حقیقت من عاشق نبودم. بعد از مدتها فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که راه عشق، راه سخت و طولانی است. راهبلد میخواهد، معلمی میخواهد که خودش عاشق باشد. آنقدر سرگردان بودم تا بالأخره توانستم مکتب عشق که همان کنگره۶۰ است را پیدا کنم و در کنار یک راهنمای ناب قرار بگیرم.
به آنچه هست پی بردن، تمنای دل میخواهد. دانستم راز آمدن و اسرار رفتن از این جهان خاکی را در عشق بجویم. این راز را در کتابها نمیتوانستم پیدا کنم؛ چون عشق الفبا ندارد. آموختم که باید بتوانی بی چون و چرا دوست داشته باشی. آموختم تا به معرفت حقیقی نرسی نمیتوانی به چراهای زندگیات پاسخ بدهی. آموختم باید بگذری، بگذری و بگذری تا عاشق شوی و به قول حضرت مولانا
خویش را صافی کن از اوصاف خویش
تا ببینی ذات پاک و صاف خویش
همه انسانها رهروان عشقند و عشق، به عاشق حقیقی اجازه صعود میدهد تا به کمال حقیقی نائل شود. خداوند متعال انسان را هدف حقیقی آفرینش و خلیفه خود بر روی زمین نامید و در سینهاش دلی به ودیعه گذاشت که از آسمان پهناورتر است و این دل خانه خداست. خداوند فرموده است: زمین، آسمان و کائنات گنجایش مرا ندارد؛ اما دل عاشق مرا در بر میگیرد، با پی بردن به راز هستی میتوان گره عشق را گشود که فقط تمنای دل میخواهد. پلههای رسیدن به عشق خالق، عشق بلاعوض به مخلوقین اوست. من فهمیدم دوست داشتن و عشق ورزیدن به مخلوقین با معامله کردن جور در نمیآید، بلکه باید همه انسانها را بدون هیچگونه توقع و چشمداشتی دوست داشته باشم و آن وقت است که میتوانم با همراهی عشق و ایمان به معرفت ناب حقیقی برسم و مفهوم این جمله را درک کنم؛ آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است، تنها پیوند محبت است که ما را به هم متصل نگاه خواهد داشت.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر محبوبه (لژیون چهارم)
رابط خبری: همسفر پرستو رهجوی راهنما همسفر محبوبه (لژیون چهارم)
ارسال: همسفر نسرین نگهبان سایت
همسفران نمایندگی جهانبین شهرکرد
- تعداد بازدید از این مطلب :
۳۸۰