English Version
This Site Is Available In English

حقیقت هستی

حقیقت هستی

محبت اتفاق نیست، تقدیر نیست. محبت دامنه‌ وسیع یک کمان بی‌انتهاست؛ واقعی هست و صوری نیست. اگر باشد، حقیقت است و دیدن حقیقت، چشم دل می‌خواهد. به آن ارج بگذاریم. از فرمایش‌های استاد رعد بزرگوار هستند.

چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم تصور کنم؛ اگر قدرت مطلق اسباب عاشقی و محبت را در وجود من و هستی فراهم نمی‌کرد، چه می‌شد؟ اگر سایه‌ای نبود و حسی شکل نمی‌گرفت و جاذبه‌ای پدیدار نمی‌شد، زندگی و حیات چطور پیش می‌رفت؟

چگونه مادر، فرزندی را با تمام رنج و زحمت‌های فراوان به دنیا می‌آورد و بزرگ می‌کرد؟ برخورد انسان‌ها با هستی، جانداران و حتی انسان‌های دیگر چگونه بود؟ و خیلی چراهای دیگر که با فکر کردن به آن، تمام وجودم متزلزل می‌شود.
برداشتی که من دارم این است که اگر محبت نبود، حقیقت هستی دیگر وجود نداشت. از آقای مهندس یاد گرفتم که محبت، شناخت، معرفت و آگاهی می‌خواهد.
من چقدر از خودم شناخت دارم؟ هستی بر چه منوال حرکت می‌کند و جلو می‌رود؟ من هیچ نمی‌دانم. قدرت مطلق چرا تمام هستی را آفرید؟ چرا انسان را اشرف مخلوقات قرار داد؟ و چرا او را برای مأموریت بزرگ به زمین منتقل کرد؟

برای درک محبت و باور عشق، اگر این نباشد، چه می‌تواند از این ماجرا عمیق‌تر و وسیع‌تر باشد؟ من که نمی‌دانم. تمام هستی، تک‌تک موجودات، عاشق‌ هستند و با تمام وجود، خالصانه برای ارتقا و رشد آن تلاش می‌کنند.

تا حیات در جریان باشد، از سیارات عاشق‌تر، از درخت با محبت‌تر و از آب احیاکننده‌تر پیدا نمی‌کنم. به هر سو نگاه می‌کنم، تجلی قدرت مطلق است و دیگر هیچ.

سیارات در مدارهای مختلفی هستند و به گونه‌ای عمل می‌کنند که از زمین محافظت کنند. درخت، هر آنچه را که با تمام سختی و مشقت طی سال‌های عمرش به دست می‌آورد، با تمام وجود می‌بخشد. آب، طی چرخه‌ خودش بارها و بارها خود را پالایش می‌کند تا گوارا‌تر، جام حیات را در دل من زندگی ببخشد.

من چه کردم؟ کدامین نعمت را به اندازه‌ لطف و معرفتی که برایم فراهم شده است، شکرگزار و قدردان بوده‌ام؟ صدای روح که با بهترین طنین‌ها در وجودم سرود عاشقی می‌خواند را چند بار شنیده‌ام؟

وادی چهاردهم، من را به خودم یادآور شد: ای انسان، بخند و بچرخ و شاد باش، که دارای حیات هستی. مرا همین بس است، همین که فرصتی دارم تا دوست بدارم، محبت بورزم و عاشق باشم، کافی است. در پی دغدغه‌ چه می‌گردم که همه هیچ است؟

اگر محبت نیست، ظروف تهی است. تهی چیست؟ هست ولی گویی هیچ نیست. خالی، آن‌قدر خالی که تهی شده است. تهی از بودن، تهی از حیات، تهی از حس، تهی از شور و اشتیاق و تهی از همه‌چیز.

این وادی، سراسر رمز و کلید زیستن است. آیا من معرفت کسب کرده‌ام و شناخت پیدا کرده‌ام که محرم این همه اسرار باشم؟

خداوندا، تو را هزاران بار سپاس که مرا راهنمایی کردی تا بشناسم هر آنچه شناختنی است. البته که کم و ناچیز، ولی همین کافی است تا در پیشگاه تو، ان‌شاءالله ظرف وجودم تهی نباشد.

باید یاد بگیرم که تغییرات را، چه بزرگ و چه کوچک، در خودم ایجاد کنم. جسورانه حرکت کنم، تلاشگر و پرسشگر باشم تا به انسانی که باید تبدیل شوم.
تمام پندار، کردار و گفتارم انسانی شود، این‌گونه باشد که ظرف وجودم دیگر خالی نباشد و در زمان ترخیص، مملو از عشق به تمام آنچه هست و نیست، از بدی و نیکی باشد.

دوست بدارم و دوست داشته شوم؛ که محبت واقعی نه به لمس است، نه به سخن؛ به رفتن و رفتن و بازگشتن و کامل شدن و پیوستن به اوست که همه از او هستیم.

نویسنده: راهنما همسفر فاطمه (لژیون پنجم)
ویراستاری و ارسال: همسفر نیلوفر رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی پرستار

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .