دستور جلسههایی که آقای مهندس برای ما نهادهاند در آن حکمتی وجود دارد، این دستور جلسهها پر از آموزش هستند که اگر ما بتوانیم آنها را دریافت کنیم هم مسیر زندگی را به ما نشان میدهند و هم علم زندگی را به ما میآموزند. هفته درختکاری ۱۵ اسفند ماه میباشد و در کنگره هر شخصی که به رهایی رسیده باشد، بعد از یک سال میتواند یک نهال را بکارد و با آب دادن و رسیدگی به آن زندگی را به او هدیه دهد، وقتی که یک نهال از دل تاریکی خاک سر مینهد و به روشنایی میرسد، مثل این است که مصرف کنندهای از تاریکی به روشنایی قدم میگذارد و از دام مواد مخدر رها میشود، این یعنی زنده شدن و به نظر من کاشتن یک نهال نماد یک شخص مصرف کننده است که از دل تاریکی به روشنایی هدایت میشود، جوانه میزند، رشد میکند و بزرگ میشود.
هرچه فکر کردم در مورد هفته درختکاری چه بگویم تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که از زبان یک درخت سخن بگویم شاید بتوانم اصل مطلب را ادا کنم، نهالی بیش نبودم وقتی برای اولین بار دستی من را برداشت و در دل خاک نشاند، باران آبم داد با وزش باد به رقص درآمدم، صدها بهار و تابستان و پاییز و زمستان را گذراندم، صدها بار در بهار برگ دادم، در تابستان میوه و در پاییز زرد شدم و در زمستان بیبرگ و باز در بهار برگ دادم. درختان دیگری نیز در این حوالی بودند که هر کدام چند سالی زیست کردند و بعد فرسوده شدند و با وزش باد در هم شکستند و جایشان دوباره جوانهای سبز شد و اگر شانس میآورد قدی میکشید، کمی آن طرفتر در همسایگی هم درختی بود بلند و تنومند، چندی پیش کسی آمد در زیر سایهاش آتشی را روشن کرد، آتش به جانش افتاد و دیگر نفس نکشید، برگ نداد و سبز نشد.
آدمهای زیادی زیر سایه من آرمیدهاند و دستهای زیادی از دامن من میوه چیدهاند و انسانهای بسیاری تنم را رنجاندهاند، تنم پر از خاطرات و اسامی و یادگاریهای کسانی است که شاید هیچ وقت دیگر آنها را ندیدم. یادم نیست که در چند عکس همراه آدمها بودهام و خاطرهای ثبت کردهام و چند نفر با برگ و شاخههای من آتشی روشن و مدتی استراحت کردهاند. شیرینی میوههایم را چند نفر چشیده و شاخههایم سنگینی چند نفر را احساس کرده است.
عاشق وقتهایی بودم که طنابی به من بسته بودند تا کودکی طناب بازی کند و از ته دل شادی در دلش مهمان شود. عاشق و معشوقی که دور هم بچرخند و با من عکسهای خاطرهانگیز ثبت کنند. دلم میگرفت وقتی کسی به تنم تکیه میداد و بغضش میشکست و با صدا گریه میکرد. دلم میگرفت از آدمهایی که میآمدند و میرفتند و زبالههای خود را کنارم میگذاشتند. بعضیها آنقدر دوست داشتنی بودند که آرزو میکردم کاش من میتوانستم همراه آنها بروم.
بیشترها آسمان این حوالی آبی بود و صدای پرندهها مستکننده، اما مدتی است صدای ماشینها و آدمها هر روز نزدیک و نزدیکتر میشود، ماشینهای سنگین میآیند و میروند و خاک را میکوبند و هر روز صدای ارهبرقی بلند میشود و رعشه بر تنم میاندازد، هر شب خواب میبینم تنم را به آغوش اره سپردم و جسدم را بار کامیون میکنند. من درختی هستم که دوست دارم همانگونه که به خلق خدمت کردهام خلق هم من را دوست داشته باشند. من درختی هستم که حرف دل تمام درختان را گفتم. امید است که همه انسانها به طبیعت احترام بگذارند، چرا که طبیعت از آن ماست و ما از طبیعت الگو میگیریم.
نویسنده: راهنما تازهواردین همسفر فریبا
ارسال و ویراستاری: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر نسرین (لژیون اول) دبیر سایت
همسفران نمایندگی جهانبین شهرکرد
- تعداد بازدید از این مطلب :
116