داستان زندگی من از جایی شروع شد که هم خوش بودیم و هم تنش داشتیم. اوایل زندگیام به بندر کنگان (بوشهر) رفتیم. در یک ساختمان که همه برای کار آنجا بودند خانهای اجاره کردیم، آنجا همسایهها واقعاً آدمهای خوبی بودند. چون خانهام کوچک بود خیلی ناراحت بودم، یک ماهی از خانه بیرون نرفتم تا اینکه دوتا از همسایهها به سراغ من آمدند و دعوتم کردند. تولد خواهر یکی از همسایهها بود که روی پشتبام جشن گرفتند، چهقدر باصفا بود... از من پرسیدند: چرا بیرون نمیایی؟ در خانه حوصلهات سر نمیرود؟ گفتم: به خاطر اینکه خانهام خیلی کوچک است، آنها گفتند: خانههای همه ما هم کوچک است فقط خانه شما نیست. این شد که با همه آنها دوست شدم.
چند سالی آنجا زندگی کردیم تا سال ۹۹ به خرمآباد آمديم، در این مدت اخلاق همسرم خیلی بد شده بود و من هم از دنیا بیخبر! نمیدانستم مشکل چیست؟ یک مدت افسردگی شدید گرفت و به شدت پرخاشگر شده بود. او را به دکتر بردیم، متأسفانه فایدهای نداشت و من اصلاً خبر نداشتم علت این همه بد اخلاقی چیست؟ تا اینکه یکی از آشنایان کنگره۶۰ را به ما معرفی کرد و ما به کنگره وصل شدیم. مسافرم جلسه اول تنها رفت، وقتی آمد به من گفت: جایی میروم که تو هم باید همراهم باشی، من هم مخالفتی نکردم و با او رفتم. جلسه اول که با من صحبت کردند متوجه شدم که باید در جلسات حضور داشته باشم، برای همین در جلسات مرتب شرکت میکردم، ولی تا یکی دو ماه اصلاً او را درک نمیکردم. مرتب با خودم میگفتم: "بیخود کرده مصرف کرده." راستش خیلی هم او را اذیت میکردم تا رفته رفته با آموزشها و راهنماییهای استادم فهمیدم که بیمار هستند.
ما در اینجا نقش همسفر را داریم که نقش خیلی مهمی میباشد. دنیا خیلی قشنگ است باید از این قشنگی استفاده کنیم. خداوند و تمام کائنات، خواستار شادیها هستند، ما فرزندان محبوب جهان هستیم، خودمان را دوست داشته باشیم که کائنات مراقب ما هستند.
نویسنده: همسفر آرزو رهجو راهنما همسفر هدی (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر اعظم رهجو راهنما همسفر روح انگیز (لژیون تغذیه سالم)
ویرایش: همسفر مریم دبیر سایت
ارسال: همسفر زهرا نگهبان سایت
همسفران نمایندگی اسبیکو خرمآباد
- تعداد بازدید از این مطلب :
124