English Version
This Site Is Available In English

سرآغازی دیگر

سرآغازی دیگر

در گوشه‌ای از بهار کنار بذر گندم، جوانه‌ای بیدار شد. چشمان خمار و نازکش را باز کرد و بازتر و باز هم باز اما چیزی ندید. تاریکی، رطوبت و نمناکی خاک و سرما اندام باریکش را سایید. نگاهی به اطراف انداخت تا شاید روزنه نوری در دل تاریکی بیابد، جز تنهایی و سوز پیامی نبود و گاه صدای قدم‌هایی که آرام و متین پا به خاک می زد.
نگاهش به بالا رفت به سمت خاکی که بالای سرش ایستاده بود، بوی گرمایی آشنا مشامش را به قد کشیدن خواست، سرش را بلند کرد، آهسته خود را به بالا کشید. سنگریزه‌های راه ساقه نازکش را خراشید و دردی کم‌رنگ به جانش نشست.
کمی ایستاد، تفکری آغاز کرد و اندیشید؛ اگر از زخم‌ها هراسان شوم، اگر از سختی خاک بترسم، نخواهم رسید و در حسرت نور خواهم مرد. نه! می خواهم که باشم، که بمانم، و باز شروعی دیگر در پایان هر ذره از خاک را آغاز نمود. خراش ساقه‌ها کمی دل‌خراش‌تر شد اما عزم دانه جزم بود.
نفس زنان‌ خود را به ابتدای خاک رساند. گرمی مطبوعی دلش را روشن کرد، بوی بهار جانی تازه به ساقه‌ها داد، نقطه تحمل‌ش را بالا برد و با فشاری تند خود را به بیرون از خاک پرت کرد. دردی به شدت زایمان وجودش را هاله زد و حس این که تمام ساقه‌اش خرد و شکسته شده، آزارش داد اما به ناگاه خود را در زمین بیرون از خاک یافت. شعاع زرد خورشيد با نوازش نسیم و بوی باران، امیدی سبز در دلش کاشت. خنده‌ای از ته دل برکشید، ساقه‌اش را تکانی داد و زیر باران خاک تن را شست.
سلامی به بهار، به خورشید، به باد، به باغ کرد و چشمانش را به دیدن نور و مهر بازتر کرد. آن‌جا بود که فهمید؛ رفتن و یافتن راه، رسیدن و خواستن، راه را هموار می‌کند و با حرکت راه نمایان می‌شود و جاری، چون چشمه‌ای جوشان و رودی خروشان.
اگر بخواهی، می‌توان از نقطه‌ها خط ساخت، پل زد به بودن‌ها و روياها، زیرا که پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگری‌ست. در آخر با عشق است که بذرها می رویند و سلامی تازه به روز، به بوی گندم، اول راه است نه پایان آن.

نویسنده: همسفر غزل رهجوی راهنما همسفر نسرین (لژیون یکم)
ویراستاری و ارسال: همسفر نگین رهجوی راهنما همسفر عطیه (لژیون سوم)
همسفران نمایندگی ارتش

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .