English Version
This Site Is Available In English

می‌خواهم زنده بمانم

می‌خواهم زنده بمانم

 شنیده‌ای که زمین، مرده را پس می‌زند؟

من نمرده‌ام، اما با چشم دیده‌ام که زمین دیگر مرا نخواست

من
کوچه گردی شدم
که خاک، خسته از قدم‌هایش

درختان، کلافه از کارتن‌هایی که به پایشان هوار می‌شد تا خانه‌ام شوند،

نیمکت‌ها، ناتوان از تحمل سنگینی وزنی که رهایشان نمی‌کرد،

شب از حضورم بیزار،
و خورشید نالان از تابش بر جسمی پوسیده و نخ‌نما شده.

سبزه و علف زارها از بوی تعفنم خشک می‌شدند،

سگ‌های ولگرد کوچه بازار چشم دیدنم را نداشتند
وقتی ته مانده غذاهای سطل زباله را از آن خود می‌کردم و با نیشخندی شاد از فتح شبانه‌ام
زرنگی‌ام را به رخشان می‌کشاندم.

شاید هم شبی مرده‌ام

آن شب که در نیمه‌هاش ساعت‌ها منتظر ماندم که مرد کالباس فروش
کرکره دکانش را بکشد و من تکه کالباس‌های مانده در ته نایلون‌ها را به چنگ بیاورم،
همان‌جا که گربه‌ای با چند فرزندش در کمین بودند تا سهم شبشان را برگیرند.

آری
من مردم
زمانی که از انسانیت به درجه حیوان نزول کردم

من مردم
وقتی مادر تنها چاره‌اش این شد که مرا به کمپ بسپارد
پدر اشک میریخت
و برادر مرا میبرد…
تا برای مدتی طولانی کسی سراغم را نگیرد

بعید می‌دانم که اصلا کسی سراغی از من می‌گرفت.

مگر مردن چگونه است؟
جز این است که تو را به خاک بسپارند، بروند
و هر از گاهی به یادت، کمان ابرو در هم کنند و در آخر با آهی زیر لب خدایش بیامرزد را حواله‌ات کنند؟

من مرده بودم
آنگاه که سال‌ها خاک در گور روح و جسمم ریخته می‌شد
وهر بار و هر روز و هر سال عمیق‌تر چال می‌شدم و فرو می‌رفتم در سیاهچاله‌ی رنجی که مرا می‌آزرد

من تمام شده بودم

نمی‌دانم
نمی‌دانم چه شد که تو آمدی

تو، نه بگذار شما خطابت کنم

شما که دست مرا از اعماق نابودی گرفتی و به زمین و درخت و آسمان و شبش فهماندی که
من نمرده‌ام
یادم آوردی که هنوز زنده‌ام
نفس می‌کشم
و نقطه نوری در من سو سو می‌زند

شما جان به زجر آمده‌ام را تازه کردی
مقابل همه ایستادی و با قلبت فریاد زدی که
این رهجوی من است
می‌خواهد زنده بماند

فریاد زدی و گفتی
هر آنچه در جانم دارم نثارش می‌کنم تا
سبز بروید
تا تو
ای زمین و درختان و خاک
بر بودنش بنازید و فخر بفروشید که انسان بودن اینگونه است
و چه چیز والاتر از اینکه اشرف مخلوقات نام دارد.

تمام ماجرا این است
که شما راهنمای من شده‌اید
و راه را نشانم دادید

حال با عشق می‌گویم
من سبز شده‌ام
و زمین را عاشق رویشم کرده‌ام

من زنده‌ام
و قدم گذاشته‌ام در مسیری که از آنجا انشعاب یافته‌ام

شما را از جان دوست می‌دارم و به پاس مهرتان سر تعظیم فرود می‌آورم

نویسنده: همسفر مونس رهجوی راهنما همسفر زری (لژیون دهم)
ارسال: همسفر الهه رهجوی راهنما همسفر محترم (لژیون چهاردهم) نگهبان سایت

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .