English Version
This Site Is Available In English

نگاهش آبی بود که بر روی مواد مذاب درونم می‌ریخت

نگاهش آبی بود که بر روی مواد مذاب درونم می‌ریخت

دلنوشته

 

امروز هوا آفتابی است، دلم می‌خواهد بروم جایی که هیچ‌کس نباشد تا باخدا درد و دل کنم راستی بچه‌ها به نظر شما خدا صدای من را می‌شنود ولی می‌روم آخر می‌گویند خدا همه‌جا هست و حتماً می‌شنود چه می‌گویم

حرکت کردم به‌طرف صحرا همین‌طور که می‌رفتم احساس کردم کسی همراه من می‌آید برگشتم و نگاه کردم دیدم کسی نیست کمی جلوتر رفتم صدایی شنیدم که گفت می‌خواستی با من صحبت کنی باز نگاه کردم دیدم کسی نیست ترسیده بودم صدای مهربانی گفت نترس من خدا هستم مگر نمی‌خواستی با من حرف بزنی گفتم می‌خواستم ولی چرا چیزی نمی‌بینم گفت تو آرام باش و بگو من می‌شنوم گفتم نمی‌دانم از کجا شروع کنم فقط می‌دانم یک کوه آتش‌فشان درونم هست که هرروز فعال می‌شود و گدازه‌ها و مواد مذابش جان و تنم را می‌سوزاند
خیلی دلم می‌خواهد خاموش شود ولی خودم نمی‌توانم

جواب داد باشد برای شما خاموشش می‌کنم گفتم چطوری گفت تو نگران نباش من کار خود را بلد هستم گفت دیگر چه می‌خواهی گفتم دلم می‌خواهد بغلت کنم آخر سال‌هاست دیگرکسی به من آرامش نمی‌دهد گفت باشد آن را هم برآورده می‌کنم گفتم مگر می‌شود گفت آری بازهم بگو دیگر چه می‌خواهی گفتم انسان‌های دوروبرم همه جوری دیگر شدند همه‌وقتی مرا نگاه می‌کنند ریشخند می‌زنند و راهشان را از طرف دیگر کج می‌کنند دلم یک انسان باصداقت می‌خواهد دلم آرامش می‌خواهد دلم خنده‌های واقعی می‌خواهد دلم می‌خواهد بغضم را جایی بشکنم که مرا تمسخر نکنند دلم خواب راحت می‌خواهد دلم عشق می‌خواهد محبت می‌خواهد...

داشتم هنوز می‌گفتم که متوجه شدم خدا صدا کرد باشد همه را درست می‌کنم، من باید بروم، گفتم نرو، من دوباره تنها می‌شوم و شروع کردم به گریه کردن گفت نگران نباش یک نفر را برای شما می‌فرستم که تمام این‌ها را به تو می‌دهد، گفتم مگر جز تو کسی می‌تواند همه این‌ها را انجام دهد؟ گفت، آری آخر او فرستاده من است، گفتم اسمش چیست؟
گفت: راهنما
گفتم کجا پیدایش کنم؟ گفت آدرس می‌فرستم.

فردای آن روز یکدست لباس سفید پوشیدم و راهی مکانی شدم که آدرس داشتم، ولی نمی‌دانم چرا دلم آشوب بود از در که رفتم داخل همه غریبه بودند اما نمی‌دانم چرا من همه آن‌ها را دوست داشتم، گویی آن‌ها را جایی دیده بودم پرس‌وجو کردم اینجا کجاست

یک نفر که شال سبز گردنش بود گفت آرام باش برای شما می‌گویم؛
گفتم چشم، گفت این همان مکانی است که دنبالش بودی، گفتم با چه کسی صحبت کنم به من گفتند اینجا فرستادگان خداوند هستندگفت آدرس را درست آمدی و دستم را گرفت و گفت خودت انتخاب کن آن‌کسی را که می‌خواهی.
یک‌لحظه احساس کردم خواب هستم اشک‌هایم می‌آمدند ولی نه واقعاً بیدار بودم یک نفر را دیدم که شال نارنجی دور گردنش بود گفتم خدایا چه می‌بینم، انگار از جنس تو را می‌بینم جلوتر که رفتم نزدیک که می‌شدم عطرش را استشمام می‌کردم
گویی به‌طرف باغی پر از گل می‌رفتم بلند شد و ایستاد و مرا بغل کرد احساس می‌کردم جمعی از فرشتگان خدا مرا بغل کردند یاد حرف خدا افتادم که دیروز گفت بغلت می‌کنم دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند دست‌هایم می‌لرزید اما گرمای وجودش مرا آرام می‌کرد گفت اشک‌هایت را پاک کن و دیگر نگران هیچ‌چیز نباش خدا پیغامت را به من داد

وقتی برمی‌گشتم خانه با من بود‌ حسش می‌کردم برایش دلم تنگ‌شده بود  چشمانم را می‌بستم تا تصورش کنم صدایش در گوشم شنیده می‌شد نمی‌دانستم دیوانه شدم یا خوابم اما این بار همه‌چیز واقعی واقعی بود به خدا راست می‌گویم دیگر سراب نمی‌دیدم

همه‌چیز عوض شد صدایش درونم را آرام می‌کرد نگاهش آبی بود که روی مذاب‌های درونم می‌ریخت چقدر قشنگ بود دیگر حرف کسی اذیتم نمی‌کرد او به من یاد داد که به ریسمان الهی وصل شوم برایم از خالق و مخلوق گفت قلم را دستم داد تا بنویسم فرمان‌های الهی و حقیقت‌ها را و آن‌ها را اجرا کنم مهربانی را به من آموزش داد همه‌جا همراهم است شب‌ها که می‌خوابم مرا به آسمان می‌برد تا ستاره‌ها را بچینم به دشت‌ها می‌برد تا زیباترین گل‌ها را ببینم و بو کنم خدایا چه هدیه‌ای به من دادی چگونه تشکر کنم خیلی بالاتر از درخواست‌های من بود

می‌دانم بهترین فرشته‌ات را انتخاب کردی و فرستادی خدایا تو چقدر مهربانی اما این بار بازهم از تو درخواست دارم از تو می‌خواهم همیشه خنده بر لب‌هایش باشد از تو می‌خواهم همیشه سالم و سلامت باشد و سخت‌ترین گره‌ها برایش راحت‌ترین و هموارترین گردد و سعادتمند و عاقبت‌به‌خیر شود.

و در پایان دلم می‌خواهد بگویم راهنمای عزیزم فرشته زمینی‌ام خانم مهتاب مهربانم این تو بودی که همه‌ روزهای من را که تار شده بودند روشن کردی و شب‌هایم را نورانی کردی چشمم را بینا کردی و گوشم را شنوا کردی راه رفتن در مسیر درست را به من نشان دادی صبر و استقامت و توکل به خدا را به من آموختی پس بلند می‌شوم و می‌ایستم و دست‌های مهربانتان را می‌بوسم و سجده شکر به‌جا می‌آورم که خداوند از بهترین بندگانش به من هدیه کرد.
و بابت این هدیه خداوند، شکر شکر شکر.

 

نویسنده : همسفر زری رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
ویراستاری و ارسال: مرزبان خبری همسفر ملیحه

همسفران نمایندگی خمین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .