English Version
This Site Is Available In English

وجود این جایگاه خود معجزه‌ای دیگر است

وجود این جایگاه خود معجزه‌ای دیگر است

راهنما، واژه‌ای که در ابتدا با شنیدنش فقط یاد فردی می‌افتیم تا راه و مسیری را به صِرف خوب بلد بودنش، به ما معرفی کند. یا آن نقاشی‌ها و نمادهای رنگی که در پایین نقشه‌های کتاب جغرافیِ دوران مدرسه خودنمایی می‌کردند و عنوانی داشتند به نام راهنما! پس معنای این واژه پرمسئولیت کلماتی به شرح زیر است؛ کمک‌کننده، راه‌بلد، نقشه‌خوانِ باتجربه و معناهای دیگر؛ اما کنگره۶۰، مَهدی که با آموزش‌های نابش، ماهیت واقعی انسان‌های دربند را که گم یا فراموش شده بودند، به آن‌ها شناساند. مَهدی که با پذیرش افراد در جایگاهی به نام راهنمایی، توانایی خاصی را به آن‌ها معرفی کرد و توفیقی داد تا همزمان با آموزش دادن، آموزش نیز بگیرند. جایگاهی با رنگ شال‌هایی به زیبایی رنگین‌کمان! قطعاً رنگ‌های سبز، نارنجی، سرمه‌ای و آبی، زیبایی و اهمیت این جایگاه را صدچندان می‌نمایند.

سٶالی که ذهن مرا درگیر کرده است، انرژی و حال‌خوش مضاعف این جایگاه است! چگونه ممکن است فردی در جایگاهی قرار گیرد، انرژی بگذارد، با شادی رهجو بخندد و با غم او، دل‌ناگران شود، پیرامون موضوعاتی تحقیق و مطالعه کند، برای فهمیدنِ راه‌حل‌ دغدغه‌های رهجو، کنکاش نماید، اشک شوقش از سر ذوق رهجو و دعای خیرش بدرقه او شود، رایگان خدمت کند و مطمئن باشد باید به عنوان یک راهنما سنجیده بگوید و عمل کند و موارد زیاد دیگری، اما باز هم معتقد باشد این جایگاه خاص است و خستگی ندارد.

چرا یک دیده‌بان یا یک ایجنت، با وجود جایگاهی در رتبه بالاتر، هنوز معتقد است که لژیون چیز دیگریست؟! این‌جا دقیقاً به یاد سخنی می‌افتم که از اطرافیانم به وفور شنیده‌ام؛ جایگاه مقدس راهنمایی! جایگاهی که شیرینی‌اش همان دغدغه‌ها و دلواپسی‌های راهنما نسبت به رهجو می‌باشد. حتی حضور در این جایگاه باعث می‌شود من به عنوان راهنما بزرگ شوم تا قد علم نمایم. شاهد ذره‌ذره رشد و پویایی‌ام گردم و ناخواسته متوجه سنگینی و شایستگی بخصوصی در رفتار و کردارم باشم.

معجزات کنگره۶۰ را نمی‌توان در قالب شمارش آورد. اما مطمئن هستم وجود این جایگاه نیز، جزءِ همان معجزات می‌باشد. جایگاهی که وقتی در آن، مسیری را برای رهجو، روشن و مشخص می‌کند، خود نیز به نقاط تاریکش پی‌ می‌برد و حتی همان لحظه راه‌حلی برای گره زندگی‌اش می‌یابد. من معتقد‌م بین معلمی و راهنما بودن، تفاوت‌های زیادی وجود دارد. عشق، مهربانی، احساس مسئولیت، گذشت، عطوفت و دل‌ربا بودن در جایگاه راهنمایی، از رنگ و بوی دیگریست. از علمی به نام جهانبینی که در ابتدا من زیر سایه‌اش قرار می‌گیرم و به تعادلی نسبی دست پیدا می‌کنم و سپس افسار این جایگاه را به دست می‌گیرم.

اما حس غریبی در این جایگاه نصیب راهنما می‌شود و آن، دل‌دادگی و دلبری‌های بین راهنما و رهجوست. آن‌جایی که من لبخندم و حتی عصبانیتم با عشق و محبتی ناب آمیخته است. آن‌جایی که فشردن دست رهجو برایم، زیباترین لحظه عشق‌بازیست. آن‌جایی که اگر در آغوش گرفتن رهجو، از در آغوش گرفتن فرزند گریانم، بیشتر حس پناه‌دادن ندهد، قطعاً کمتر هم نیست.

آری، راهنمایی عشقی بدون وصف است و از همان ابتدا نیز برای تازه‌وارد خودنمایی می‌کند. آنگاهی که تازه‌وارد خسته و ناامید از همه جا، با دهانی نیمه‌باز و گره‌ای در ابروها و غمی غبار گرفته در دل، روبرویم می‌نشیند تا برایش بگویم. هم شوق شنیدن دارد و هم حوصله زیاده‌گویی‌هایم را در خود نمی‌بیند. فقط دوست دارد آخرش را بشنود و مطمئن شود، آیا این‌جا امیدی برای رونق امیدواری هست؟ آیا روزی را می‌بیند که غول سیاه اعتیاد را شکست داده و خنده‌های از ته دل، روی لبانش نقش بندد؟ درست در همین زمان، من، راهنمای تازه‌واردین درحالیکه شال مغزپسته‌ای به دور گردن دارم، با عشقی که روزگاری کنگره۶۰ بر من بخشید و بخشیدنش به دیگران را نیز یادم داد، دست تازه‌وارد هراسان را می‌فشارم و با لبخندی سرشار از امید و ایمان، روزهای خوشی که در انتظارش هست را به ذره‌ذره وجودش تزریق می‌کنم و درست در همین لحظه، تازه‌وارد را پر از اشتیاق می‌کنم جهت حضور دوباره‌اش در جلسه‌ای دیگر.

کجا می‌توان یافت؟ براستی کجا می‌توان یافت این‌همه عشق‌دادن و عشق گرفتن‌های توأمان را؟! چگونه می‌توان غمی در دل داشته باشم اما مرهمی بر زخم‌های دل دیگران باشم؟! چگونه است که ابر درونم بگرید و لب‌هایم بخندند بر شوق رهجویی که با عشق از تغییرات و تحولاتش می‌گوید؟! چگونه است که هیچ‌گاه صاحب کودکی در زندگی‌ام نبوده‌ام ولی برای کودکان کنگره۶۰، حس مادرانه خاصی را ابراز می‌دارم؟! غیر از این است که کنگره۶۰، خود مأمن و پناهی برای عشق دادن و عاشقی کردن است و منِ راهنما با نوشیدن همان عشق در جام زرین این مهد، آن‌همه شهامت و جسارت ساختن و پرداختن را کسب می‌کنم؟!

اما، امروز، این لحظه و این ساعت روز من و جایگاه من است. روزی‌‌که تمام تلاش‌ها و زحمات راهنماهایم و خدمات و آموزش‌های ناب استاد راهنمای بزرگ کنگره۶۰، مهندس حسین دژاکام را به یاد می‌آورم، کسی‌که از همان ابتدا در آموزش‌هایش ما را آموخت به اینکه اگر قرار است یاد‌بگیریم بهتر است از آموزگار بیاموزیمش، چرا که در غیر این‌صورت بین آموزش‌های بدقلق روزگار ممکن است کم آوریم.

آری، کنگره و بنیانش آموختند که؛ همواره به دنبال پیشرفت باشیم. اینکه اگر خوب از آموزگار بیاموزیم، در ادامه خواهیم توانست دوست بداریم و دوست‌داشتنی باشیم، بیاموزیم و بیازماییم، آگاه شویم و آگاهی دهیم، فرمانبرداری کنیم و فرمانده شویم و این همان رسالتی است که راهنما از پیِ آن، قدم در این جایگاه می‌گذارد و با تمام توان در راستای رشد دانایی‌اش تلاش می‌کند. باشد که این خانه پدری، تا ابدیت، پناهمان باشد و نور چراغ‌هایش روشنی بخش دیده و دلمان و درخشش آموزش‌های الماس گونه‌اش، جان‌پناه عقل و مغز و معرفت و انسان‌بودنمان.

در پایان یادی می‌کنم از راهنماهای بسیار گران‌قدرم که روزگار، بسیار شکوهمند، توفیق شاگردیشان را بر من عطا فرمود؛ خانم آنی بزرگوار و خانم محبوبه، خانم فاطمه و خانم لیلای عزیزم، دوستتان دارم و صمیمانه رب تعالایم را برای داشتنتان شاکر و سپاسگزارم.

عکس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون پنجم)

تنظیم و ارسال: همسفر حمیده نگهبان سایت

همسفران نمایندگی پروین اعتصامی اراک

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .