دلنوشته همسفر مهدیس
میگویند؛ هیچچیز برای همیشه نمیماند، نه خوشیها و نه غمها؛ اما وقتی پدرم را دیدم که در تاریکی فرو رفت، باورم نمیشد که ممکن است روزی دوباره او را همانطور که بود ببینم. یک روز فکر کردم که اینجا پایان است… اما وادی سیزدهم چیز دیگری گفت؛ هر پایانی، آغاز یک خط جدید است. همیشه پدرم برایم یک قهرمان بود، کسی که با دستان قویاش از من محافظت میکرد؛ اما اعتیاد، آن قهرمان را شکست، ضعیفش کرد، فاصلهای بین ما انداخت که با هیچ کلمهای پر نمیشد. او بود، اما نبود کنارمان بود، اما انگار در دنیای دیگری زندگی میکرد.
من همسفر پدرم شدم، نه فقط همسفر دردهایش، بلکه همسفر امیدی که نمیخواستم از دست بدهم. بارها در دل شب از خودم میپرسیدم؛ این پایان است؟ دیگر هیچ راهی نیست؟ دیگر نمیشود پدرم را از این تاریکی بیرون کشید؟ اما وادی سیزدهم به من یاد داد که هیچچیز در دنیا پایدار نیست، حتی رنج و شکست. اعتیاد یک مسیر بود، نه یک سرنوشت. سقوط پدرم یک اتفاق بود، نه یک پایان ابدی. این درد، نقطهی آخر نبود بلکه نقطهای بود برای تغییر.
وادی سیزدهم یعنی قانون تغییر، یعنی باور به دوباره برخاستن، یعنی ایمان به این که هیچ انسانی در هیچ وضعیتی برای همیشه باقی نمیماند. من فهمیدم که پایانی که فکرش را میکردم، در واقع فقط یک آغاز بود. پدرم توانست برخیزد؛ چون فهمید که هنوز هم فرصتی هست. توانست تغییر کند؛ چون باور کرد که این مسیر هنوز ادامه دارد. توانست خودش را از نو بسازد، چون فهمید که تا وقتی زندهای، همیشه راهی هست. نوبت باران محفوظ است؛ یعنی اگر امروز در دل تاریکی ماندهای، اگر زخمهایت تازهاند و بغضت راه گلو را بسته، بدان که این پایان نیست. وادی سیزدهم میگوید؛ که هیچ دردی برای همیشه نمیماند، هیچ اشکی بیجواب نمیماند هیچ شب سیاهی بیسحر نمیماند. شاید امروز فقط صداي سکوت را بشنوی، اما باران خواهد آمد، دردها را خواهد شست، غبارها را خواهد برد، از دل همین رنج، تولدی دوباره خواهی داشت. فقط ایمان داشته باش نوبت باران محفوظ است.
دلنوشته همسفر مریم
خدا را هزاران بار شکر بابت وجود بزرگانی چون آقای مهندس که به ته چاه رسیدند؛ ولی ناامید نشدند، به هزاران در بسته خوردند؛ ولی همیشه ته وجودشان نور امیدی سوسو میزد، برای دوباره بلند شدن برای دوباره تلاش کردن و با حرکت خود نشان دادند که ناامیدی بیمعناترین واژهای هست برای یک انسان و الگویی بودند به تمام معنا که با تمام وجود لمس کردند، تجربه کردند و رسیدند به اینکه؛ پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگری است و برای من همسفر که در قعر ناامیدی بودم فرمودند؛ که با حرکت راه نمایان می شود.
نمیدانم از چه واژهای برایت استفاده کنم، نمیدانم این همه عشق و محبت این همه بزرگی با چه چیزی قابل جبران است؛ اصلا میشود جبران کرد؟ جانم را زنده کردی، سلولهایم را که در ناامیدی غوطه ور بودند و با عشق و محبت بیگانه شده بودند و غبار آلود و پر از کینه، حسد، خشم و نفرت شده بود، غذای جان و روحم شده بودند، انگار مهر و محبت دوستی صمیمیت همه با من بیگانه شده بودند؛ ولی بستری که تو ساختی، چیز دیگری بود، هیچ کجا برای من از شهر وجودیم نگفتهاند، نگفتند تو مهمی، هر آنچه که هست تویی، اگر تو بخواهی میشود.
وقتی آن خدایی که تو را از عمق چاه به بیرون کشید، به گردهمایی شما اذن ورودم داد، آرامآرام یادم میدهی، بلند شدن را، دوباره زنده شدن را، دوباره دیدن را، یاد میدهی مانند کودکی که تازه به راه افتاده است، حالا که دارم راه میافتم، انگار حسهای مردهام، جان دوباره میگیرند، انگار دوباره زنده شدند. امید، عشق و چشمهای پر از رودهای قشنگ وارد شهر وجودیم کردی، به یادم آوردی بلند شدن را، حرکت کردن را، با الگوهایت نشانم دادی که پایان شب سیه سپید است. دستان پرمهرت را بوسه میزنم و برایت از خداوند خودم عمر با عزت خواستارم. در وادی سیزدهم وعده دادی؛
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
نویسنده: همسفر مهدیس و همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر شادی (لژیون دوم)
رابطخبری: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر شادی (لژیون دوم)
ارسال: همسفر مهدیه رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون سوم) دبیرسایت
نگهبانسایت: همسفر راحله رهجوی راهنما همسفر آذر (لژیون هشتم)
همسفران نمایندگی رودهن
- تعداد بازدید از این مطلب :
96