![](/EditorFiles/Image/20250203_180902(1).jpg)
سالها میگذشت و من با کولهباری از دردوغم دوران کودکی، در ذهن خود دنیای تاریکی برای خودم ساخته بودم. آن زمان که پدرم مصرف کننده بود، فشار زیادی را تحمل میکردم؛ ترکهای پیدرپی او و اینکه همیشه شاهد دردورنج باشم مرا سخت اذیت میکرد و همیشه در دلم از او بهخاطر تمام سختی و دردهایی که کشیده بودیم کینه داشتم. مادرم باوجود تمام سختیها کنارش ماند و رهایش نکرد و باوجود تمام بیمحبتیها و بیتوجهیهایش اصلاً دم نزد. گویی این غول بیشاخودم دستبردار زندگیام نبود و همچنان با من همراه و یار دیرینه من شده بود؛ انگار آمده بود تا مرا به سفری دور و دراز ببرد که گمشده درونم را پیدا کنم و باتمام دردورنج و سختیها خداحافظی کنم.
زمانیکه متوجه اعتیاد مسافرم شدم، دنیا در مقابل چشمانم تیرهوتار شده بود و اصلاً نمیتوانستم باور کنم. تمام دردها، رنجها، بیمحبتیها و دیده نشدنها مرا به زیر بهمنی مهیب فرو برد؛ دیگر هیچ چیز برایم رنگوبوی اولیه را نداشت و من در سرمای ۶۰ درجه، شاید هم سرمایی بالاتر از آن قرارگرفته بودم؛ گویی تمام وجودم یخ زده بود؛ اما در کمال ناباوری و در اوج ناامیدی ندایی میگفت: دیگر غم بس است؛ تنهایی بس است؛ از زیر آن همه سرما و یخزدگی بیرون بیا، کولهبار سفر ببند که سفری پر پیچوخم؛ اما شیرین در پیش رو داری.
آن زمان که پیام کنگره به من رسید من در بهمریختگی کامل به سر میبردم و کسی از رنج من خبر نداشت؛ ولی خداوند میدید و آگاه به شرایطم بود. با ورود به کنگره انگار نوری به درون یخزدهام میتابید و مرا امیدوار میکرد تا اینکه مسافرم راضی به سفر شد و من دیگر غرق خوشحالی شده بودم. بهانهها را کنار گذاشتم و در کنار مسافرم سفر کردم و کمکم متوجه شدم قندیلها و برفها از وجودم آب میشوند و من آن را باتمام وجودم حس میکردم. زمانیکه متوجه تغییرات در مسافرم شدم؛ میفهمیدم که اینجا خانه آرزوهای من است و شاید این تقدیر من بوده تا به نور و روشنایی برسم و به گنج درون خود دست یابم؛ چون سرمای وجود پدرم از طرفی و سرمای وجود مسافرم از طرفی دیگر و افکار و اندیشههای پوچی که این سالها وجودم را احاطه کرده بود، مرا از خودم دور کرده بود. در کنگره دیدن وادیها در روبهروی خودم و چراغهای سبز و نارنجی که نوری شدند در وجود تاریک و یخزده من تا گمشده خودم را پیدا کنم، مرا به این سفر امیدوار میکرد؛ حتی خدایی را که این همه سال نمیدیدم را درک و احساس کردم و حالا میفهمم که چقدر به درگاهش ناسپاسی کردم که تمام خوشیها از من گرفته شد؛ ولی ایمان دارم که در پس این دردها و رنجها گنجی هست که باید آن را پیدا کنم تا آرامش و شادی نصیبم شود.
امیدوارم بتوانم در کنگره با قدمهای محکم حرکت کنم و بتوانم بهای ناسپاسیهایی که نسبت به نعمات الهی داشتم را بپردازم؛ همچنین با خدمت کردن قطرهای از این اقیانوس بیکران باشم و تلاش کنم تا بازپرداخت آموزشهای کنگره که باعث میشود بتوانم بیمحبتیها به وجود خودم، به دیگران، به جهان هستی و خالق بزرگم را جبران کنم را داشته باشم. از خداوند سپاسگزارم که مرا لایق این مکان دانست و به من اجازه ورود داد. امیدوارم که با عمل به تمامی آموزشها بتوانم قدردان و سپاسگزار باشم. از آقای مهندس حسین دژاکام و خانواده محترمشان که نوری شدند در دل تاریکیهای من تشکر میکنم.
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون دوازدهم)
![](/EditorFiles/Image/20250203_181045.jpg)
در اوایل ورودم به کنگره، همسفران در مشارکتهایشان میگفتند شاکر خداوند هستم که با فردی مصرفکننده زندگی میکردم؛ در فکرم نمیگنجید که واقعاً یعنی چه؟ همیشه در این فکر بودم که بدترین بلایی که بر سر خانوادهای میآید این است که مصرفکننده داشته باشد؛ اما نظم کنگره، حرمت کنگره، منابع و آموزشها، افرادی که در کنگره بودند و مهمتر از همه حس و انرژی که در کنگره دریافت کردم من را وادار میکرد که در مورد کنگره۶۰ کنجکاوی بیشتری به خرج بدهم. الآن از آن روز یکسالی میگذرد و خودم را از روز اولی که روی این صندلیها نشستم و تمام روزهایی که گذشت و حتی همین لحظه را در چند ثانیهای مرور میکنم؛ روز اول چه حسی داشتم؟ حس ناامیدی، حس ترس و ... البته شاید اگر صد سال هم میگذشت من متوجه تمام حس و انرژی منفی که درونم بود نمیشدم؛ بهلطف کنگره بود که توانستم آنها را بشناسم.
رهایی مسافر از بند مواد مخدر و نیکوتین؛ حتی از اضافه وزن که در حين اینکه بزرگترین مسئله است، در کنگره بهراحتی انجام میشود؛ اینها را به چشم دیدم. در کنگره دیدم که چیزهایی سنگینتر از اعتیاد هم در زندگیها وجود دارد؛ متوجه شدم در زندگی شاید مسائل زیادی وجود داشته باشد؛ اما مهمتر از آن، نگرش من نسبت به آن مسئله است و مهمتر اینکه فراموش نکنم قدرت مطلق به ما گفت: «من میدانم آنچه شما نمیدانید». من به رحمت و بخشندگی قدرت مطلق تردید ندارم؛ زیرا وعده او دروغ نیست و او به مخلوقین خودش عشق میورزد و آنها را آموزش میدهد تا بدانند آنچه نمیدانند.
نویسنده: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون دوازدهم)
«پایان هر نقطه، سرآغاز خط دیگری است.» عنوان وادی سیزدهم مرا به یاد آرزوهای دیرینهام میاندازد. وقتی که تصمیم گرفتم زندگی مورد علاقه خود را شروع کنم، آن زندگی که در سلامت، امید و شادی بود؛ اما با شروع و برداشتن اولین قدمها آنچنان زمین خوردم و دچار شرایط و مشکلاتی شدم که توان و انگیزه بلند شدن و ادامه دادن را نداشتم. آن روزها مدام خودم را سرزنش میکردم و به خودم میگفتم تو آدم ضعیفی هستی و از خداوند شاکی بودم و او را مقصر میدانستم؛ تحمل صحبتها و قضاوت اطرافیان را نداشتم و خودم را از آنها دور نگه میداشتم. از یکطرف در حسرت نرسیدن به آرزوهایم میسوختم و از طرفی توان دوباره شروع کردن نداشتم. دیدن یک تصویر برای من تلنگری بزرگ بود؛ وقتی دیدم درختی تنومند در اثر وزش باد شکستهشده و روی زمین افتاده؛ بهخیال خودم کار تمام شده بود و این درخت بعد از سالها رشد و مقاومت در برابر سرما و گرما نابود شده بود؛ اما بعد از مدتی در کنار آن درخت جوانههای کوچکی را دیدم که داشتند از تنه شکسته درخت رشد میکردند و شروع یک زندگی دوباره را نوید میدادند؛ برای لحظهای به خودم آمدم و گفتم؛ تو چطور میتوانی جوانه بزنی؟ درست است شکستهای زیادی را تجربه کردهای و دردهای بیشماری را تحمل کردی؛ اما تا کی میخواهی دست روی دست بگذاری و فقط غصه گذشته را بخوری؟ لحظه جوانه زدن من شروع شده بود. همانطور که وادی سیزدهم میگوید: «پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگری است»؛ من این بار راه رشد و رسیدن به زندگی ایدهآل خودم را در کنگره دیدم و مصمم شدم این مسیر را سفر کنم؛ حالا چند سالی از این تصمیم میگذرد و برای آرامش و زندگی خوبم هر لحظه سپاسگزار خدای مهربانم هستم.
نویسنده: همسفر اکرم رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون دوازدهم)
رابط خبری: همسفر فرنگیس رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون دوازدهم)
عکاس خبری: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون پنجم)
ارسال: همسفر شهناز رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون چهارم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی سهروردی اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
179