تمامروزهای جوانیم که بیشک میتوانست بهترین روزهای عمرم باشد با اعتیاد همسرم از بین رفت. تمام لحظات خوب جوانی را ازدستداده بودم و ازمردمگریزان بودم. همیشه سعی میکردم تنها باشم تا دیگران متوجه درد و غم من نشوند و انگیزه و علاقهای به زندگی نداشتم. نمیدانستم آینده فرزندانم چه میشود؟ دلنگران آینده بودم و هر چه تلاش میکردم برای ترک مسافرم بینتیجه بود. دیگر هیچ کاری از دستم برنمیآمد و تنها گزینه طلاق پیش رویم بود. واژهای که همیشه از آن گریزان بودم؛ چون بارها و بارها با چشمان خودم دیده و با گوشهای خودم شنیده بودم که چه قضاوت بیرحمانهای درباره این افراد میشد؛ اما چارهای نداشتم؛ مگر من چند بار پا به این دنیای خاکی میگذاشتم. همانند همسنوسالهای خودم دوست داشتم جوانی کنم و از لحظات جوانی نهایت استفاده را ببرم؛ اما حیف و صد حیف که همسرم بهواسطه مصرف مواد هیچوقت این اجازه را به من نداد و من همیشه مهمان منقلهایی بودم که تا صبح روشن بود و در کنار افرادی شب را به صبح میرساندم که هیچ علاقهای نداشتم در کنارشان باشم. دوست داشتم که باهم سن و سالهای خودم باشم و خوشگذرانی کنم.
خودم که هیچ لذتی از دنیا نبرده بودم و طعم خوشیهای آنها نچشیده بودم؛ اما حالا دلم برای فرزندانم بیشتر میسوخت که با سهلانگاری و خواسته نا بهجای خودم به امید اینکه مسافرم دست از مصرف مواد بردارد، پا در این دنیا گذاشته بودند. ماهها با خودم درگیر بودم تا اینکه قبول کردم که این زندگی من هست و خواهناخواه به خاطر فرزندانم مجبورم بسوزم و با آن بسازم؛ اما ناگفته نماند ته دلم به خدای خودم ایمان داشتم که روزی دری بازخواهد شد وزندگی من تغییر میکند.
نمیدانم چهکاری خوبی کرده بودم که خداوند مسیر کنگره را سر راهم قرارداد. سال ۹۸ با مسافرم وارد کنگره در خیابان فکوری شدم. جلسه اول هیچ نفهمیدم و لذتی نبردم؛ فقط به اصرار مسافرم چند جلسه آمدم؛ ولی انگار هنوز برای من لادن زود بود که وارد آن مکان مقدس بشوم و اذن من صادر نشد. به تهران مهاجرت کردم و در آنجا باخانمی زیبا و خوشرو و خوشسخن آشنا شدم. تنها یار و یاورم در شهر غریب بود. نزدیک به ۴۰ روز در بستر بیماری بودم و نتوانستم آن دوستی را که تازه پیداکرده بودم را ببینم؛ تا اینکه یکشب درنهایت ناباوری با من تماس گرفت و جویای حالم شد. بعدها متوجه شدم که دوستم خانم نسرین، یکی از راهنماهای کنگره در شعبه شهرری هست. به اصرار ایشان وارد کنگره شعبه شهرری شدم و سفر خودم را آغاز کردم. سفری برای رسیدن به حال خوش که یک سفر بینظیر بود. بعد از چند ماه تغییرات را در خودم میدیدم؛ پس به تلاش خودم ادامه دادم و در مردادماه ۱۴۰۳ در آزمون راهنمایی شرکت کردم؛ چون به گفته راهنمایم دین من به کنگره زمانی ادا میشود که در آزمون راهنمایی شرکت کنم و در آن آزمون قبول شوم. بعد از ۵ ماه انتظار در عصر روز یکشنبه ۲۳ دیماه وقتیکه راهنمایم خانم فاطمه به من اطلاع دادند که در آزمون راهنمایی قبول شدم سر از پا نمیشناختم و ساعتها اشک شوق ریختم. به آرزوی خودم رسیده بودم و خدای خودم را بارها و بارها شکر کردم. روی ابرها سیر میکردم. زمانی که سفر میکردم باخدای خودم عهد کردم که تمام تلاشم را بکنم که بتوانم این جایگاه عظیم و پرمسئولیت رو به دست آورم و تمام تلاشم را برای عزیزانی که همانند من در تاریکی بودهاند کمک و یاری برسانم تا آنها هم از تاریکی بهسوی نور و از غم بهسوی حال خوش بروند.
خداوند را بسیار تا بسیار شاکر و سپاسگزارم که این جایگاه را لایق من دانست و اجازه داد تا من در این جایگاه خدمت کنم و به هم نوعان خودم یاری برسانم. گرچه قطرهای بیش نیستم؛ ولی امید دارم که بتوانم در این اقیانوس بیکران کنگره در جایگاهی که خداوند برای من در نظر گرفته بتوانم رسالتم را بهخوبی به اتمام برسانم و دِینی که به کنگرهدارم را به نحو احسن ادا کنم.
خدایا برای این جایگاه عظیم شکر، شکر، شکر.
نویسنده: همسفر لادن رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون چهارم)
منبع: دل نوشته
رابط خبری: همسفر مژگان رهجوی لژیون چهارم
ویرایش: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون هشتم) دبیر سایت
ارسال: همسفر فائزه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی تخت جمشید
- تعداد بازدید از این مطلب :
149