ابتدای راه ایستاده بودم و به امتداد آن نگاه میکردم. به نظر میآمد مسیر هم سهل و هم سخت است. جاده یخ زده بود هوا مهآلود و گرفته؛ شاید پیامی میداد که باز دانههای بلورین برف خواهد بارید و شرایط بدتر خواهد شد. تا آنجا که چشم کار میکرد جنبندهای نمیدیدم؛ ولی من میرفتم تا شاید به مکانی امن برسم و از این شرایط رهایی پیدا کنم، هرچهقدر که میرفتم راه بهتر نمایان میشد. مشخص بود سفری طولانی در پیش است؛ ولی هرچه میرفتم با خود میاندیشیدم آیا مسیر همین است؟ آیا راه درست همینجا است؟ درطول راه درختانی را دیدم که از درون پوسیده بودند و برف چهره آنان را سپید کرده بود، بوتههایی را دیدم که سرما آنان را خشکانده بود درههای عمیق، کوههای سربه فلک کشیده؛ شاید اینجا قبلاً بهشت بوده؛ اما بهشتی گم شده بود که سرما و برف آنجا را به ویرانه تبدیل کرده بود.
اما من سردم بود و پاهایم دیگر تحمل نداشت؛ ولی باید میرفتم؛ زیرا من نیز همسفر بودم، باز هم به حرکت خود ادامه دادم. من ارتعاش قندیلها را با چشم میدیدم و هر لحظه احتمال سقوط در دره را با تمام وجود درک میکردم. باز به حرکت خود ادامه دادم، میرفتم و میرفتم و از آنجا که پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگر است، ذوب شدن تدریجی برفها از قله نشان میداد که مسیر برفی به انتهای خود نزدیک میشود. انگار مسیر طولانی و سخت به انتهای خود نزدیک میشد و من میدانستم بهزودی وارد مسیر درستی خواهم شد. به ناگاه ذوقی در من دمیده شد هرچند لحظهای کوتاه؛ ولی دیگر نفهمیدم چه شد و فقط روشنایی دیدم و از هوش رفتم. من آشفته بودم، ره گم کرده بودم؛ ولی گویی کسی مرا با خود میبرد با خود میکشید و من انگار داشتم از خواب بیدار میشدم. انگار داشتم به هوش میآمدم، سرم سنگین نبود و نیرویی مرا با خود میبرد.
من به او ایمان داشتم و میدانستم مسیر درست را به من نشان میدهد. آری او مسافر من بود که شاید از الطاف خداوند در مسیری قدم نهاده بود و اکنون دست مرا هم گرفته بود و با خود به این مسیر برده بود و من ممنون او هستم بهخاطر این کارش، با هم همراه شدیم رفتیم و رفتیم تا از میان سختیهای زندگی گذر کنیم و به پایان نقطه برسیم. در راه گاهی درههای عمیق میدیدیم که خطر پرت شدن ما زیاد بود. گاهی؛ باید از گردنههایی تنگ و باریک عبور میکردیم که کاری بس دشوار بود؛ ولی اینها همه به کمک کنگره۶۰ و یاری خداوند مهربان، بهخاطر دو فرشته کوچک زندگیمان که بال پرواز ما بودند کمی سهل میشد. مسیر را میرفتیم و ازخیلی جاها عبور میکردیم هوا کمی ملایمتر شده بود و از سردی زیر۶۰ درجه خبری نبود به چشمهای جوشان رسیدیم که آب آن آنقدر زلال بود که خود را میتوانستیم در آن آب ببینیم. چشمه آرام بود و زیبا، با چشمه همراه شدیم رفتیم و رفتیم تا به رود پرجوش و خروش رسیدیم. در راه سنگها و قلوه سنگهای بسیاری بود که کار ما را قدری مشکل میکرد؛ ولی با تلاش و کوشش و همکاری همدیگر از پس آنها هم برآمدیم.
این شاید بهخاطر آن بود که من در این راه طعم ناکامیها و نشدنهای زیادی را چشیده بودم و یاد گرفته بودم همیشه محکم باشم و از پس مشکلات برآیم. عاقبت رفتیم و رسیدیم به آنچه آرزویمان بود. بله ما رسیده بودیم به اقیانوس قدرت مطلق الهی، ما به سر منزل رهایی رسیده بودیم. طعم شیرینش را میچشدیم و شوقی وصف ناشدنی که؛ حتی در کلام نگنجد. شادی وجود مرا فرا گرفته بود و من این شادی را مدیون کنگره۶۰ و آقای مهندس هستم و این چنین شد که الطاف خداوندی شامل حال من هم شد و زندگی من را به دو بخش قبل از کنگره و بعد از کنگره تبدیل کرد. از کنگره خیلی چیزها یاد گرفتم، یاد گرفتم ببخشم، به دیگران محبت کنم، دیگرانی که قطرهای از اقیانوس بیکران قدرتمطلق هستند؛ حتی محبت کنم به آنهایی که مانند ظروف تهی هستند. با محبت به دل سنگ برویم و ترکیبها را جدا کنیم و شاید بتوانیم از این طریق بشکافیم آنچه شکافتنی نیست. به قول شاعر: «باران باش، ببار و مپرس پیالههای خالی از آن کیست».
نویسنده: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر مژگان (لژیون دهم)
رابطخبری: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر مژگان (لژیون دهم)
ویرایش: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون پانزدهم)
عکاسخبری: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر مهشید (لژیون چهاردهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر مهناز رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهارم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی هاتف
- تعداد بازدید از این مطلب :
90