اکنون به یاد میآورم روزهایی را که با چشمان غمبار خون میگریستم، قلبم که هر لحظه پارهپاره میشد و دلم که ذرهذره زنگار سیاه میگرفت. آن تلالو و جوشش عشق را که با هزار امید در دل پرورانده بودم به ناکجاآباد پرمیکشید و با سرعت باد به سمت تاریکیها در دور دست ترین نقطه افق محو میشد. فرزندانم یکی پس از دیگری قدم به این حلقه از حیات گذاشتند و من با اندوهی بی پایان هر روز بیقرار و درمانده تر از روز پیش قد کشیدن و زبان گشودن شان را میدیدم. خدایا این چه ویرانی است؟ این چه بهایی است؟ در زمزمهها میشنیدم خود کرده را تدبیر نیست و حرفهایی که جنس و بوی رفتن داشت اما خوب میدانستم فرق است بین رفتن و ماندن و رسیدن. روزها سرگشته و حیران کوچه و بازار بودم به این امید که ساعتی چند دور از اندوه درون، هیاهو و غوغای ذهن و زندگی آشفتهام باشم. دور از حرارت آتشی که شعلههای ویرانگر آن آشیانه امن ما را در حصار خود گرفته بود. من نمی دانستم اما او خوب میدانست، او دانای مطلق است. باید این اندوه تلخ و سرد، این رنج را تحمل مینمودم و به عمیقترین نقطهی تاریکیها سفر مینمودم تا بتوانم تراوش ذرات نور را در افق بیکران عشق و محبت بیابم و راه را پیدا کنم. امروز دلگرم و دلخوش از حرارت عشق شدم و رها یافته از بند آتش، رها از زندان تاریک درون و رها از تمام بدیها گردیده ام . به خواست مطلق یگانه فرمانروای عشق امروز سرمت و هوشیار از بودنها و غرق در آرامش شدم و میدانم غیر ممکنها ممکن گردید فقط به خواست بودن و ماندن و دوستداشتن مسافری از جنس خوبیها که خود با تمام وجود حرارت سوزناک این آتش را با تمام وجود لمس کرده بود و برای تبدیل آتش به شعلههای نور، استوار با ایمان و آگاهی قدم در راه و رکاب مردی از جنس خورشید گذاشت. امروز سپاسگزار خداوند و مسافرم هستم برای واژه زیبایی که به من هدیه نمود. همسفر و همسفر بودن واژهای پرمفهوم و رمزآلود است، آغازش با بغض و اندوه و پایانش با شادی و سرور و پیچیده در غنچههای زیبای گل سرخ است. همسفران جشن تان پرشگون باد.
نویسنده و ویرایش: همسفر صدیقه رهجوی راهنما همسفر پریسا (لژیون اول)
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر الهام (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر پریسا رهجوی راهنما همسفر پریسا (لژیون اول)
همسفران نمایندگی دلیجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
76