خلاصه سخنان استاد:
بسیار خوشحالم که در چنین روز قشنگی در کنار شما مسافران و همسفران شعبه ارتش هستم. امیدوارم جلسه خیلی خوبی در کنار یکدیگر و با کمک یکدیگر، با همکاری شما بتوانیم برگزار کنیم. اصلاً قرار نیست جلسهای باشد که خیلی خشک و رسمی حرف بزنیم. انشاءالله امروز با کمک یکدیگر جشن خیلی خوبی داشت باشیم. این روز را خدمت آقای مهندس و خانواده محترمشان، همچنین خدمت شما تبریک میگویم. امروز روز و جشن همسفر است، واقعاً روز قدردانی از همسفر بابت بودنش در کنار مسافر و در کنگره60؛ البته این را هم بگویم که ما مدیون شما مسافران هستیم که امروز اینجا حضور داریم.
اگر به معنی همسفر نگاه کنیم به معنی همراه در سفر است. واقعاً هر کسی در هر سفری نیاز به یک همسفر دارد. یک همسفر خوب فکر میکنم بار و خستگی سفر را خیلی کم میکند چه در سفر کنگره60 یا هر سفر دیگری. معمولاً همسفرهایی که در بدو ورود با مسافر همراه میشوند، تجربه ثابت کرده است که سفر بسیار خوبی در پیش دارند. در حال حاضر زمانی که شعب، طبق فرمان مهندس تازه تأسیس میشوند تا قسمت همسفران شکل نگیرد شعبه شروع به کار نمیکند و همراه هم شروع میشود. واقعاً هم مثل این میماند که کسی مثلاً بگوید من نمیخواهم درس بخوانم یا نمیخواهم آموزش بگیرم یا مسافرشان اجازه ندهد که درس بخوانند و آموزش بگیرند؛ در صورتی که ما نیاز به این آموزشها داریم، ما واقعاً به این دروسی که در کنگره60 است نیاز داریم.
اینجا همدلی و همزبانی ما را به هم نزدیک کرده است. وقتی به اینجا میآییم، نه اینکه خوشحال شویم که چهقدر مادر مصرف کننده یا همسر مصرف کننده در اینجا حضور دارند، از این موضوع خوشحال نمیشویم؛ ولی وقتی میبینیم همه در کنار هم میتوانیم با یک زبان صحبت کنیم، همزبان هستیم، این ما را خوشحال میکند تا بتوانیم آموزش بگیریم. جایی که واقعاً درس زندگی، درس گرمی خانواده به ما میدهند. آقای مهندس همیشه به ما میگویند ما برای وصل کردن آمدهایم. واقعاً برای وصل کردن است که ما به اینجا میآییم. آموزشهایی که داده میشوند برای وصل کردن است.
آموزشهایی میگیریم برای شناخت اعتیاد چرا که چیزی از اعتیاد نمیدانستیم که باید اعتیاد را درک کنیم. هیچ شناختی از اعتیاد نداشتیم برای همین، مشکلات بسیار زیاد بود. آقای مهندس همیشه فرمودند که همسفر به یک زبانی صحبت میکرد و مسافر با زبانی دیگر، دو زبان کاملاً متفاوت که به اینجا آمدیم و زبان مشترک را یاد گرفتیم، زبان مشترک که بتوانیم با مسافرمان صحبت کنیم و دیگر خودمان را مقصر ندانیم. شاید شما ندانید؛ اما واقعاً خیلی از همسفران خودشان را در این موضوع مقصر میدانند. همیشه خیلی خودمان را مقصر میدانیم؛ اما به اینجا آمدهایم تا این را از سرمان باز کنیم که لااقل خودمان را در این موضوع مقصر ندانیم.
اگر یک مروری به خاطرات گذشته داشته باشیم ممکن است بسیار سخت باشد تا بخواهیم به آن گذشته برگردیم. شاید سخت باشد که بخواهیم آن روزهای تاریک را مرور کنیم؛ ولی من فکر میکنم اگر به عقب برگردیم و دوباره این کتاب را بخوانیم، این مقایسه برای ما خیلی قشنگ باشد که ببینیم کجا بودیم و کجا هستیم. اگر از خودم بگویم، من چهار مسافر داشتم. چهار مسافر که البته الآن هیچ کدام در کنگره60 حضور ندارند. ما همیشه یک خانواده معتاد بودیم. هیچوقت نمیتوانستیم جایی برویم و بخندیم، نمیتوانستیم شاد باشیم. منِ مادر اگر جایی میرفتم و شاد بودم و میخندیدم، همه میگفتند یادش رفته که فرزندش در چه حالی است. ما همیشه در این حال بودیم و من همیشه مادر یک معتاد بودم.
همیشه ما به هر دری میزدیم و هر جایی میرفتیم که درمانی صورت بگیرد. از من کمک میخواستند؛ اما چگونه میتوانستم کمک کنم؟ منی که واقعاً اگر زنجیری به پا نبودم، نمیتوانستم دستی بگیرم؛ چون تخریبی که روی من بود بیشتر از مسافرم بود. یادم است که ما به کنگره60 آمدیم. روز اول به ما گفتند باید سفر کنید. ببینید الآن شما با اطلاعات کافی به کنگره60 میآیید، در اینترنت تحقیق میکنید؛ اما آن زمان ما هیچ چیز نمیدانستیم. یک تابلو بالای در بود و ما وارد کنگره60 شدیم.
زمانی که گفتند باید سفر کنید من باور کردم که واقعاً قرار است به سفر برویم. نشستم و گریه کردم و با خود گفتم آنقدر اذیت شدیم حال باید سفر هم برویم؛ ولی وقتی توضیح دادند و مشاوره شدیم، تازه متوجه شدم که چه سفری در راه است. واقعاً برای اولین بار قرار شد من هم همراهشان سفر کنم. ببینید من به عنوان مادر حاضر بودم بسوزم و چراغ راهی باشم تا مسافرم بتواند به درستی سفر کند. واقعاً قرار شد من هم با آنها به سفر بروم و برای اولین بار همسفر مسافری شدم که سفرش با تمام سفرهای دنیا فرق داشت. سفری که مسیر و مقصدش عشق بود و منِ بال شکسته، بال پرواز شدم.
من همسفر شدم و مسافرم، مسافر. من دیگر خانواده معتاد نبودم و این بسیار برای من قشنگ بود و نقطه امیدی برای منِ همسفر بود. این سفر را آغاز کردیم و من واقعاً از همان روز اول به این مقصد ایمان داشتم و خوشبختانه مسافرانم به آخر سفر و رهایی رسیدند. الآن حدود بیست و دو سال است که اولین رهایی را داریم. این بسیار برای ما قشنگ بود. برای همه شما مسافرین هم مطمئنم که چنین همسفری در کنار شما هست. واقعاً با تمام وجود از شما میخواهم به پاس صداقت و محبتی که همیشه در زندگی بوده و همسفری که همراه شما در زندگی بوده است و الآن هم به عنوان همسفر در کنار شما، شانه به شانه در حال حرکت است، شما هم صادقانه سفر کنید و این راه را درست بروید.
همسفرهایی که نمیآیند، ما منتظرشان هستیم، قدم به روی چشم ما بگذارند و تشریف بیاورند تا با یکدیگر آموزش ببینیم. این را میگویم هر کدام از شما مسافران برای همسفرتان واقعاً عزیزترین موجود عالم هستید، چراکه اگر غیر از این بود اینجا در کنار شما نبودند. انشاءالله در کنار هم و شانه به شانه هم بتوانیم این سفر را به پایان برسانیم. جا دارد از سرکارخانم آنی که اولین همسفر این راه بودند و چراغ راهی برای تکتک ما شدند تا بتوانیم ادامه دهنده راه ایشان باشیم، سختیها را متحمل شدند و از سلامتشان واقعاً گذشتند تا امروز را داشته باشیم تشکر کنم. دستشان را میبوسم و برایشان آرزوی بهترینها و سلامتی را دارم. در آخر منتظر همسفرهای شما در روزهای آتی هستیم.
مرزبانان کشیک: همسفر هانیه و مسافر علی
عکاس: همسفر غزل رهجوی راهنما همسفر نسرین (لژیون اول)
تایپ: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر آتنا (لژیون یازدهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر نگین رجوی راهنما همسفر عطیه (لژیون سوم)
همسفران نمایندگی ارتش
- تعداد بازدید از این مطلب :
1033