جلسه یکم از دوره پنجم جلسات لژیون سردار نمایندگی حر به نگهبانی همسفر سریه، دبیری همسفر نسرین و استادی همسفر سمیرا با دستور جلسه «بنیان» در روز سهشنبه ۴ دیماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۴۵ آغاز به کار کرد.
خلاصه سخنان استاد:
خداوند را شکر میکنم که در دستور جلسه «بنیان» در این جایگاه قرار گرفتهام. از خداوند و از آقای مهندس حسین دژاکام سپاسگزارم و نمیدانم چگونه از ایشان تشکر کنم. واقعاً کنگره پر از خیر و برکت و آموزش است و من همه چیزم را از کنگره دارم. این هفته را به همهی عزیزان تبریک میگویم؛ هفته بنیان به نظر من خیلی بزرگ و قشنگ است و این که به لژیون سردار و بخشش هم مربوط میشود چون آقای مهندس همه چیزشان را بخشیدهاند؛ وقتشان، انرژی، اطلاعات، آگاهی و همه چیزهایی که دارند را برای کنگره وقف کردهاند اگر این کار را نمیکردند؛ واقعاً الان کنگرهای نبود و معلوم نبود من چه حالی داشتم و کجا بودم.
همانطور که همه گفتند و استاد خودشان هم چهارشنبه گفتند؛ کنگره به این صورت نبود، با مشکلات زیادی رو به رو بود و هر چهقدر که جلوتر میرود؛ پیشرفت میکند و به روزتر میشود و کارهای زیادی را به غیر از درمان اعتیاد انجام میدهد؛ مثل بیماریهای خاصی که درمان میکند. من وقتی وارد کنگره شدم خیلی حالم خراب بود؛ در تاریکی، سرگردان بودم دنبال چیزی میگشتم ولی نمیدانستم چهطور و کجا باید پیداش کنم؟ حالم خیلی خراب بود به قول یکی از عزیزان که چهارشنبه مشارکت میکردند؛ انگار بین کوههای مروه و صفا بودیم و من هم داشتم میآمدم و میرفتم و فقط میدویدم؛ واقعاً خیلی هراسان، سرگردان، ناامید و مریض بودم تا کنگره را پیدا کردم ولی اوایل هیچ چیز را متوجه نمیشدم در واقع آن قدر در تاریکی بودم و حالم خراب بود که اصلاً دریافتی نداشتم.
به مرور زمان حالم بهتر شد دوست داشتم وارد لژیون سردار شوم ولی میگفتم: من که اصلاً این مبلغ را نمیتوانم پرداخت کنم تا این که یک نذری داشتم، با خود گفتم: من این نذر را به لژیون سردار میدهم. یکی از عزیزان گفت: شما که میخواهید این مبلغ را بدهید، در لژیون سردار تعهدی هم میتوانید شرکت کنید و من هم شرکت کردم. رفته رفته سالهایی که گذشت در سال اول و دوم، نه ولی در سال سوم، دیدم که حالم بهتر شده است. اول به این چشم نگاه میکردم که همه میگویند: وقتی میدهید برایتان برمیگردد ولی من چیزهای دیگری برایم بازگشت و خوشحال هستم که مادی نبود و معنوی بود؛ از درون خیلی تغییر کردم خیلی حالم خوب شد. در این یکی دو ماه اخیر که درگیر بیمارستان بودم واقعاً به عینه به چیزهای دیگری رسیدم و مدام با خود میگفتم؛ خدایا شکرت، خدایا ممنونم که کنگره، آقای مهندس و لژیون سردار وجود دارد تا من بیدار شدم.
آنجا کسانی را میدیدم که واقعاً خیلی درمانده بودند؛ به هر دری میزدند و هزینههای زیادی هم میکردند ولی حال خوبی نداشتند به آن چیزی که میخواستند واقعاً نمیرسیدند با خیلی از آنها صحبت میکردم چون علاوه بر این که به این بیداری رسیدهام تقریباً دردهایشان را هم تجربه کردهام، هم حس بودیم میفهمیدم که چه میگویند؟ چه چیز را دارند و حالشان چگونه است؟ وقتی به آنها فکر میکردم با خود میگفتم: من زمان تنهاییم وقتی مریض بودم؛ انگار یکی بود، همیشه کسی را کنارم حس میکردم، آن زمان چون حالم خراب بود متوجه نمیشدم. در این یکی دو ماه حال همه را میفهمیدم و تجربهشان میکردم. دو روز پیش که سرکار بودم خواهرم با من تماس گرفت و گفت: امروز بیمارستان میآیی؟ گفتم: نه سرما خوردم، میترسم تو هم سرما بخوری گفت: نه بیا کسی که کنار من است حالش خیلی خراب است بیا کمی با او صحبت کن و به او مشاوره بده، قبول کردم و گفتم: حتماً میآیم.
آنجا بود که باز گفتم: خدایا شکرت که من در کنگره به این بیداری رسیدهام و در لژیون سردار این اتفاق برای من افتاد که متوجه شوم هستی یعنی چه؟ برای چه زندگی میکنم؟ کجا هستم؟ وقتی با آن بنده خدا صحبت کردم متوجه شدم که دقیقاً مثل گذشته من بود در جایگاهی قرار داشت که من ده سال پیش بودم. اطلاعات داشت، آگاهی داشت، سواد داشت؛ ولی آن چیزی که باید در زندگیاش نبود. گفت: خیلی مشاوره رفتهام، هزینه کردهام شاید هر جلسه؛ یک میلیون تومان یا هشتصد هزار تومان میدادم. مشاوره شدم ولی حالم خوب نیست؛ حرفهایشان را دوست ندارم چیزهایی به من میگویند که به درد من نمیخورد.
به من میگویند: بنویس و پاره کن یا در حدی که دو تا کتاب به من معرفی میکنند که برو و این کتاب را بخوان. من که با او صحبت میکردم خودم را درونش میدیدم، در پایان صحبتهایم کمی رنگ و رویش بازتر شد گفتم: خدایا شکرت که ما جایی را داریم که حتی هزینهای ندادهایم؛ ولی بهترین آموزشها را میگیریم. هزینه را خودمان میدهیم، بخشش را خودمان انجام میدهیم و در ادامه هم چیزهای دیگری دریافت میکنیم. خدا را شکر که آقای مهندس هستند، کنگره را تأسیس کردند و همینطور هر هفته رایگان به ما آموزش میدهند؛ باید قدردان باشیم، من خیلی قدردانشان هستم هر موقعی که میبینمشان حالم خوب میشود. دوست دارم جمعهها فقط بروم تا ببینمشان؛ نگاهشان که میکنم از ایشان انرژی میگیرم.
یک حس خاصی به من میدهد؛ چون میدانم که چهقدر بزرگ هستند چهقدر بخشیدهاند؟ چه چیزی را به ما بخشیدهاند؟ لژیون سردار هم همینطور است. من سالها آمدم و رفتم؛ ولی اتفاقی نیفتاد چون تاریکیهایم زیاد بود. وقتی وارد لژیون سردار شدم اتفاق خوبی برایم افتاد، خیلی چیزها برام روشن شد، دیدم باز شد؛ چون من اصلاً نمیدیدم، نمیشنیدم و نمیدانستم اطرافم چه خبر است؟ فقط هراسان و ناامید میخواستم با عجله کارهایم را انجام دهم و مدام دست و پا میزدم خدا را شکر که الان با وجود همه مشکلات حالم خوب است؛ یعنی به یک چیزهایی رسیدهام که با خودم میگویم ای کاش قبلاً میرسیدم.
بعضی وقتها میگویم عمرم تلف شد؛ چون نمیفهمیدم؛ ولی نیاز بود، اگر عمرم را نمیدادم، سختیها را تجربه نمیکردم و به این حال خوشی که الان دارم نمیرسیدم. از استاد سردار ممنونم که آن روز من را پذیرفت؛ واقعاً نمیخواستم فعلاً در لژیون سردار باشم، دست من را گرفتند تا توانستم روی این صندلی بنشینم. روز به روز چیزهای بهتری دیدم اتفاقات قشنگی افتاد و درون من کمکم در حال آباد شدن و حسهای من در حال بیدار شدن است و اینها برای من اتفاقات قشنگی هستند. در کنار مشکلاتی که دارم تلاش میکنم تا بهتر شوم از اینکه به صحبتهای من توجه کردید ممنونم.
تایپ: همسفر سولماز رهجوی راهنما همسفر ستاره (لژیون پنجم) و همسفر فرشته رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون هفتم)
عکاس: همسفر پروین رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون بیستم)
ویرایش: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر منیژه (لژیون شانزدهم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون هفدهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی حر
- تعداد بازدید از این مطلب :
60