«به نام خداوندی که رحمتش بیانتهاست»
نمیدانم چه بنویسم و از کجا شروع کنم؛ از زندگی که غرق در ناامیدی بود، از مسافری که به ته خط رسیده بود و فکر میکرد دیگر کار تمام است، یا مَنی که خسته از این همه رنج و عذاب و تاریکی بودم و دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی نداشتم. با خود فکر میکردم در آینده چه بلایی بر سر زندگیام، بچههایم میآید و هیچ آینده روشنی را نمیتوانستم متصور شوم. زندگیام مانند شمعی بود که دیگر جانی برای روشن ماندن نداشت و در جلوی چشمانم، تمام رویاهایمان آرام آرام در زیر خاکستر مدفون میشد. با این حال همیشه از خداوند میخواستم که یاریمان کند تا بتوانیم زندگی که در حال متلاشی شدن بود، سروسامان دهیم و دوباره از نو شروع کنیم.
یک روز مثل همیشه مسافرم به خانه آمد و گفت: میخواهم به کنگره۶۰ بروم و درمان شوم. پرسیدم چگونه جاییست؟ او توضیح داد و من بهدلیل اینکه هیچ اطلاع و آگاهی نسبت به کنگره نداشتم، مخالفت کردم و گفتم مگر میشود شربت بخوری و توقع داشته باشی که درمان شوی! مخالفت کردم؛ اما از آنجایی که خداوند به ما نظر کرده بود، راه مسافرم به کنگره باز شد و هفته اولی که جلسه عمومی بود خیلی اصرار کرد که بیا و من از رفتن به کنگره امتناع کردم.
زمانی که از جلسه برگشت، کتابی در دست داشت و گفت این را بخوان. وقتی به جلد و اسم کتاب نگاه کردم، حسی در درون من ایجاد شد که "کتاب عبور از منطقه ۶۰درجه زیر صفر" را شروع به خواندن کردم، چند صفحه را خواندم تا به "بر پیشانی دفتر" رسیدم، با خط به خط و کلمه به کلمه آن اشک ریختم، انگار با آقای امین هم حس بودم و از زبان من آن صحبتها نوشته شده بود و من آن شب کتاب را کامل خواندم؛ نظرم کاملاً عوض شد و دوست داشتم ببینم کنگره چگونه جایی است؟
خدا را شکر اذن حضور در کنگره برای من هم داده شد و الان که نزدیک به دوسال است از حضورمان به کنگره میگذرد؛ واقعاً معنی زندگی کردن را میفهمیم و زندگیمان به دو بخش قبل از کنگره و بعد از آن تقسیم شده است. مشکلات و چالشها هستند؛ اما این ما هستیم که عوض شدهایم؛ چون یاد گرفتهایم، پایان هر نقطه، سرآغاز خط دیگری است و دیدمان نسبت به زندگی بهواسطه همین آموزشهایی که از این مکان مقدس دریافت کردهایم، عوض شده است.
هدف از گفتن این صحبتها این است که بگویم؛ اگر آقای مهندس بعد از درمان، پِی زندگی خودشان میرفتند، اگر دل بزرگی نداشتند، اگر درد من نوعی برایشان درد و مهم نبود؛ قطعاً هزاران نفر مثل من، هنوز در ناامیدی به سر میبردیم و عاقبتمان نامعلوم میبود. اگر آقای مهندس از سختی راه، از سنگهایی که جلوی راهشان پدیدار میشد خسته میشدند و آنها را تبدیل به پله نمیکردند؛ واقعاً چه بلایی بر سر ما و امثال ما میآمد! اما وجود آقای مهندس و عشقی که در درونشان است، باعث شد تا کنگره۶۰ با آموزشهای ناب و کاربردیاش، مثل بارانی بر قلب تشنه ما جاری شود تا جانی دوباره بگیریم و امید به فردایی روشن داشته باشیم.
به قول بزرگی؛ "دستهایی که کمک میکنند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا میکنند" و من به دستهای آقای مهندس و هر آنچه مینویسند، تحقیق و آزمایش میکنند و … ایمان دارم؛ چون میدانم پایانش زیباست و میشود. رفع شدن غم و دردهایی که همه فکر میکنند پایانناپذیر است؛ همانند بیماری اعتیاد که به جهان ثابت کردند، بیماری اعتیاد به هر نوع ماده مخدر با هر میزان مصرف را میشود درمان کرد و سند آن هم، وجود خودشان و هزاران انسانی که به تعادل رسیدهاند است و در ادامه مسیر، در مورد دیگر بیماریهای لاعلاجی که بر روی آنها تحقیق میکنند هم، سندی دیگر بر حقانیت کنگره۶۰ میباشد.
بنیان کنگره۶۰؛ یعنی نجات انسانهایی که در دل تاریکیها به سر میبرند؛ یعنی نجات زندگی که به ته خط رسیده است؛ یعنی پایان دادن به غم بچهای که با ناامیدی به زندگی، پدر و مادرش نگاه میکند؛ یعنی پایان دادن به درد و رنج یک بیماری که فقط زنده است؛ اما زندگی نمیکند؛ یعنی لبخند از ته دل؛ یعنی خودِ خودِ عشق؛ یعنی وادی چهاردهم.
در پایان از خدای مهربانم بخاطر خلق انسان بزرگی چون آقای مهندس ممنون و سپاسگزارم و برایایشان عمر با عزت و دلی خوش خواستارم و امیدوارم توفیق این را پیدا کنم تا بتوانم من هم در این بستر بزرگ خدمت کنم و قطره ای کوچک از این اقیانوس بیکران باشم و دردی از دردمندی کم کنم.
گاهی گمان نمیکنی؛ ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عشق، خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه به دستور میشود
گه جور میشود، خود آن بیمقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بیاجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر نرگس (لژیون چهارم)
ویراستاری و ارسال: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر نرگس (لژیون دوم) نگهبان سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
144