وای خدای من باز هم نشد! این چندمین بار است که نمیشود!
چکار کنم صداها در گوشم میپیچد، نمیشود، دگر نمیتواند، محال است! کسی نمیتواند کمکش کند!
ترس به سراغم آمد، اگر واقعاً نشود چه!
آیندهام، فرزندانم، زندگیام را چه کنم!
بارها این متن را خوانده بودم؛
«یوسف گم گشته باز آید به کنعان، غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور»
انگار درونم چیزی تغییر کرد چه شد؟ چرا غم رفت و خنده بر لبم آمد؟
آری! آنگاه که اشک جای خودش را به خنده داد، اذن ورودم به کنگره۶۰ صادر شد و خوشا به بخت بلندم.
بیخبر از هر چیزی پذیرفتم. وارد کنگره که شدم انسانهایی دیدم همچون فرشته با لباسهای سفید و با آغوشی پر از مهر به استقبالم آمدند. چه حال و هوایی! چه مکانی! چقدر آرام شدم. چقدر با شوق سخن میگویند. از چهکسی میگویند؟ بنیان کنگره۶۰. برایم گنگ بود بنیان؛ یعنی ریشه، پایه، استوار و محکم. چه کسی است که چنین صفاتی برایش میگویند؟ میگویند: به ما تفکر آموخت، به مسافرم پر و بال داشتن را آموخت، زندگی کردن را در راه درست آموخت، امید را آموخت، بخشش را آموخت و حال خوب را آموخت. آیا کیست!؟
مهندس حسین دژاکام؛ بزرگ مردی که امیدوارم نامش همچون خورشید بر تمام دنیا بدرخشد.
خوشا به حال من که در چنین راهی قرار گرفتم. شاگرد و رهجوی چنین بزرگ مردی شدم که برایم حکم فرشتهای را دارند که روح نا آرامم در کنارشان آرام گرفت و خوشا به بخت بلندم. چه عاشقانه قدم برمیدارم در این راه و شد، آن زمزمههایی که در گوشم پیچیده بود که نمیشود. شکر، شکر، شکر.
راستی، میدانید بهای این حال خوش چیست؟ فقط و فقط عشق و محبت است. آنگاه که دردمندی سلامت خود را به دست میآورد، آنگاه که همسفری به شکرانه حال خوش مسافرش، دست به سوی آسمان بلند میکند و هنگامی که فرزندی برای حال خوش در کنار خانواده لبخند بر لب میزند، ملائک تو را میستایند.
خدایا! هزاران بار شکر که در این راه، ذرههای عشق را با تمام وجودم دریافت میکنم.
«معشوق به سامان شد، تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا»
نویسنده: همسفر پریسا رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون سوم)
ویراستاری و ارسال: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر نرگس (لژیون دوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زاگرس
- تعداد بازدید از این مطلب :
87