به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست
زان روز که از دایره عقل به در شدی
ویرانی شهرهای آباد خود را ثمر شدی
به دام این هزار چهره عروس صدداماد
کامی نستانده به هوای وصلش در به در شدی
عزلت گزیده گوشه تنهایی چو بیچارگان
همدم دود و آتش و باده تا سحر شدی
بی شکیب از لب لعل و بینصیب از وصال
شبی کابین او بداده از نو پسر شدی
گمگشتگان وادی ظلمت به جستجوی راه
ره را تو یافتهای و خود راهبر شدی
درماندگان را ز شبهای تار بیسحر
درمان نموده شام تارشان را سحر شدی
خلقی عظیم بیچاره و اسیر دام اعتیاد
این بندیان بیچاره را چارهگر شدی
جمعی به درمان رسانده زین بلای لاعلاج
در پی درمان قطعی و علاج مستمر شدی
احیا نموده ای به دست توانای خویش
نه ده نه صد بل ناجی هزاران بشر شدی
بنیان نهادهای مجمعی به نام کنگره
چه زیبا اثر که بنیان این اثر شدی
چه زیبا بدیدم رخ یار و شنیدم حدیث دوست
از آن زمان که مرا سمع و بصر شدی
هزاران درود بر تو ای نادی بیبدیل
که عالم بیخبران را خبر شدی
به طعنه بگویند که دیوانه چه خوش دل است
خوش آن دمی که دیوانه را تاج سر شدی
شعر: ابراهیم بلبلیانخواه (دیوانه) لژیون دوازدهم
عکاس و ارسال مطلب : همسفر قادر لژیون ششم
- تعداد بازدید از این مطلب :
113