دو ماه از ورودمان به کنگره میگذشت و تمام خواسته قلبی من، درمان مسافرم بود. همیشه در دعای کنگره، از خداوند میخواستم که مسافرم، در مسیر درمان قرار بگیرد. حال خوبی نداشتم، دلشکسته و غمگین بودم. زمانی که همسفران اعلام سفر میکردند و مسافران آنها در پلههای آخر بودند؛ برای خودم تصویرسازی میکردم و چشمانم پر از اشک میشد؛ ولی وجود مسافرم و آموزشهای راهنمایم، باعث میشد، من باانرژی و پرقدرتتر به مسیر خود ادامه بدهم. بالاخره مسافرم پس از گذشت دو ماه، با صحبتهای راهنمایش، تصمیم گرفت که سختی اول سفر را هر جور که است تحمل کند و سفر خودش را شروع کند. باراهنماییهایی که راهنمایم در لژیون میکرد، یک همسفر عاشق و بال پروازش در این مسیر شدم تا بهخوبی سفر کند. همیشه به این فکر میکردم که یک نفر چهقدر میتواند، روی من تأثیر بگذارد و به چه زیبایی میتواند حالم را خوب کند. چگونه است که یک نفر میتواند مرهم درد و غمت و تکیهگاه امن خستگیهایت باشد و به تو کمک کند که خشم و نفرتت را به محبت و عشق تبدیل کنی.
بهراستی اینهمه صبوری و عشق از کجا آمده که میتواند به تو درس صبر و عشق بدهد و به تو کمک کند که در صراط مستقیم قرار بگیری؛ واقعاً راهنما بودن، چه خدمت عاشقانهای است؛ چراکه تا خودت عاشق و صبور نباشی، چگونه میتوانی، درس عشق و صبر بدهی؟ وقتی این همه عشق بیمنت را میدیدم؛ از خداوند خواستم تا زمانی که به من اجازه داده میشود، در کنگره خدمت کنم و بتوانم با تلاش و کوشش در این جایگاه قرار بگیرم تا من هم بتوانم روزی این همه عشق و محبت را در دل دیگران بکارم؛ بتوانم صبوری یاد بگیرم تا درس صبر بدهم. در صراط مستقیم باشم و به دیگران کمک کنم. من هم باعث حال خوب دیگران شوم. همیشه دلم میخواست قدردان تمام این همه عشق و محبت راهنمایم باشم. ایشان همیشه میگفتند: یک رهجو وقتی قدردان است که بتواند در مسیر درست حرکت کند و بهخوبی خدمت کند. میدانستم هیچچیز برای یک راهنما لذتبخشتر از این نیست که رهجویانش به رهایی برسند و بهخوبی خدمت کنند؛ خدمتی که با عشق باشد و بتوانی بهواسطه آن خدمت، عشق را به دیگران هم تزریق کنی. تمام خواسته و تلاش من این شد که با عشق، خدمت کنم و در صراط مستقیم باشم.
آقای مهندس آبانماه در صحبتهایشان فرمودند: آزمون راهنمایی اردیبهشتماه برگزار میشود، شور و هیجان وصفنشدنی، نمایندگی را فراگرفته بود. آزمونی که در دوران تحصیل همیشه از آن ترس داشتیم؛ ولی چرا این آزمون همه را به وجد آورده بود؟ رهجویان به کمک راهنمایان، همه در تلاش برای آموزشهای بیشتر بودند. من هم عزم خود را برای قبولی در این آزمون جزم کرده بودم و طبق برنامهریزی رو به جلو حرکت میکردم؛ چون آرزو و خواسته من بود که این جایگاه زیبا را حس و تجربه کنم. دیماه بود که آقای مهندس در صحبتهایشان فرمودند: «فقط افرادی میتوانند در آزمون راهنمایی ثبتنام کنند که تا زمان آزمون به رهایی رسیده باشند. بهیکباره حس خیلی ناامیدکنندهای، تمام جانم را گرفت و اشکهایم سرازیر شدند؛ مثل کسی که قلبش را به درد آورده بودند، اشک میریختم و ناامید شده بودم. انگار دنیایم به آخر رسیده بود. دچار دوگانگی و تردید شده بودم؛ چون فکر میکردم که به آزمون نمیرسم و دست از تلاش برداشته بودم.
گاهی با خود میگفتم؛ خب من تازه آمدهام و هنوز وقت دارم؛ حتماً قسمت و روزی من نبوده و انشاءالله آزمون بعدی شرکت میکنم؛ ولی بازهم با این حرفها نمیتوانستم آرام شوم و به راهنمایم پناه آوردم که بتوانم با آرامش و دانش ایشان خودم را آرام کنم. ایشان همیشه با آرامش و کلام نافذی که داشتند؛ باعث آرامش من میشدند. از من خواستند به تلاش خودم ادامه بدهم؛ چون چیزی را از دست نمیدهم و قطعاً آموزش بیشتری را کسب میکنم و میگفتند؛ طبق تجربه سالهای قبل احتمال تمدید وجود دارد و به تلاش خودتان ادامه بدهید. دوباره اعلام کردند که آزمون، به دلیل همزمانی با کنکور، تیرماه برگزار میشود و احتمال جابهجایی دوباره بود. خردادماه دوباره آزمون را به تعویق انداختند و زمان برگزاری آزمون بیستوپنج مردادماه شد. به حرف راهنمایم رسیدم که میگفتند، دست از تلاش برندارید؛ چراکه هیچچیزی از دست نمیدهید. تلاش خودم را بیشتر و بیشتر کردم. گاهی نیروهای بازدارنده به سراغم میآمدند؛ ولی عشق به خدمت و اینکه من باید زکات حال خوبم را بپردازم، مانعی محکم در برابر نیروهای بازدارنده میشدند.
بیستونهم تیرماه قرار شد که برای رهایی به حضور آقای مهندس برویم؛ ولی چون قبل از تعطیلات بود آقای مهندس فرمودند که آن روز رهایی نمیدهند و رهایی ما به بعد از تعطیلات افتاد. دوباره ترس و استرس به سراغم آمد؛ ولی راهنمایم، همسفر مرضیه میگفتند؛ اصلاً به چیزی فکر نکنید و فقط از خداوند بخواهید، من مطمئن هستم که همهچیز به بهترین شکل انجام خواهد گرفت. ایکاش من هم ذرهای از آرامش و ایمان قوی ایشان را داشتم. تعطیلات به پایان رسید و ما پانزدهم مردادماه، برای رهایی به حضور آقای مهندس رفتیم و آنجا از خداوند خواستم که من هم بتوانم قطرهای از اقیانوس ایمان، صبر، دانش، عشق و محبت راهنمایم باشم و این را به یاد داشته باشم که اگر چیزی روزی و قسمت من باشد؛ قطعاً اتفاق خواهد افتاد و میرسند آنان که مشتاق رسیدن بودند.
خدا را شکر میکنم که روزی و قسمت من و مسافرم شد که در آزمون عشق شرکت کنیم و هر دو به شالهای خوشرنگ، نارنجی و سبز که دوست داشتیم رسیدیم و انشاءالله با عمل سالم و خدمت درست، جزو خدمتگزاران عاشق کنگره۶۰ باشیم. سپاسگزار خداوند هستم که اذن ورود به کنگره۶۰ را به من داد. شکرگزار وجود آقای مهندس و خانواده محترمشان و همچنین مسافرم هستم و قدردان راهنمایم، همسفر مرضیه که در تمام این چالشها با نهایت عشق و محبت کنارم بودند، انشاءالله برکات تمام خدمتهایشان به زندگیشان برگرد و خدا را شکر که در ادامه، راهنما همسفر زهرا را سر راه من قرار داد تا بتوانم از آموزشهای ایشان هم بهرهمند شوم. از مسافر پژمان سپاسگزارم که باراهنماییهای نابشان باعث شدند مسافر من تغییر کند و به رهایی و قبولی در آزمون دست یابد. به امید و آرزوی درمان و رهایی مسافران و اشک شوق همسفرانشان.
رابط خبری: همسفر زهرا لژیون راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
نویسنده: همسفر مهتاج نگهبان سایت
همسفران نمایندگی اردستان
- تعداد بازدید از این مطلب :
871