یک روز قبل از رهایی ، حس غریبی داشتم بیستویک سال زندگی مشترکمان مانند فیلمی از جلوی چشمانم میگذشت، زندگیم سرشار از سختی بود، نه آرامشی بود و نه توانی برای ادامه زندگی، گاهی با یادآوریش اشک از چشمانم جاری میشد، گاهی با یادآوری لحظه رهایی لبخند بر لبانم میآمد. چه روزها و شبهایی را گذراندیم.
مسافرم انواع ترکها ر ابه روشهای مختلف امتحان کرده بود و برگشت خورده بود ... و حالا بعد از سه سال و خوردهای که از حضورمان در کنگره میگذرد و با گریزهایی که مسافرم در طی سفرهایش زده بود و انضباطی نیز شده بود به شعبه دیگری فرستاده شد. این دفعه را درست سفر کرد و روز رهاییش رسید. آن شب تا صبح خودم، پسرم و مسافرم نخوابیدیم و نیروهای منفی آخرین توان خودشان را بهکار بردند تا حال ما را بد کنند؛ ماشین ما که مشکلی نداشت خراب شد و به هر زحمتی که بود خودمان را به پارک رساندیم اما جالب اینجا بود از آن لحظه به بعد ماشین ما مشکلی نداشت. اما نیروهای منفی نتوانستند کاری از پیش ببرند چون ما بیستویک سال بهای لحظه رهایی مسافرم را داده بودیم.
لحظهای که به پارک رسیدیم هوا تاریک بود. دو خانمی که مسئولیت بررسی دفاتر را بر عهده داشتند در جایگاه قرار داشتند و کنار آنها قرار گرفتم با نور چراغ قوه دفاتر من را بررسی کردند. تمام همسفرانی که برای ورزش به پارک آمده بودند کنار آتش خودشان را گرم میکردند اما من هیچ سرمایی را احساس نمیکردم و حس غریبی داشتم؛ تا اینکه راهنمایم همسفر مرضیه و دوستان عزیزم آمدند و لحظه رهایی مسافرم فرا رسید. خدایا باور کردنی نیست.
راهنمای مسافرم دفاتر چهل سیدی و سی سیدی من و مسافرم را تحویل آقای مهندس دادند، آقای مهندس اسم مسافرم و من را خواندند و پرسیدند چهل سیدی هست؟ راهنمای مسافرم گفتند هر دو هم سی سیدی و هم چهل سیدی را نوشتهاند؛ آقای مهندس لبخند زیبایی به من و مسافرم زدند خدایا شکرت و گل رهایی را از دستان پر مهر ایشان گرفتیم و در دلم برای تمام سفر اولیها مخصوصا کسانیکه مسافرانشان به کنگره وصل نیستند و یا مانند مسافر من سفرشان طولانی شده است دعا کردم که این لحظه زیبا را تجربه کنند.
لحظه رهایی از نظر من مانند بهشت جاری که مهندس میفرمایند هست. من در بهشت این چند روز را زندگی کردم، زمانیکه با پسرم صحبت می کردم با بغض به من گفت مامان لحظهای که شما رهایی را گرفتید و با بابا بالای پلهها ایستاده بودید؛ اشک ریختم. چقدر طی این بیست سال که پسرم از خدا عمر گرفته است شاهد دعواها و حال بدیهای ما بود که در این لحظه پسرم، از رهایی پدرش اشک شوق ریخت. خدایا شکرت، زمانیکه به خانه رسیدم سجده شکر بهجا آوردم. انشالله در سفر دوم از خدمتگزاران خوب کنگره خواهیم بود.
در آخر از آقای مهندس و خانواده محترمشان کمال تشکر را دارم که این لحظه ناب رهایی را برای من، همسر و پسرم رقم زدند، سایه ایشان مستدام باشد. از راهنمایم همسفر مرضیه سپاسگذارم که با آموزشهای نابشان و در پستی و بلندیهای سفر ما کنار من بودند و هیچگاه نگذاشتند ناامید بشوم تا این لحظه زیبای رهایی را تجربه کنم. با تمام وجودم دوستشان دارم. از گروه سایت بابت خدمتشان سپاسگذارم.
نویسنده: همسفر سمیه رهجوی لژیون بیستوهفتم
رابط خبری: همسفر هانیه رهجوی لژیون بیستوهفتم
ویراستاری و ثبت: همسفر فاطمه رهجوی لژیون چهاردهم نگهبان سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
312