مینویسم از زمانیکه چتر اعتیاد سایه شوم خود را بر آشیانهای که روزی با ملات عشق، شور و محبت بنا کرده بودیم انداخت. اعتیاد و در کنارش ناآگاهی، جهل و پیامد آن کینه، نفرت و دروغ و ... به راستی انگار روشنایی که آبستن تاریکی بود، فرزند خود را در آشیانه ما به دنیا آورد. به یکباره، چشمه روان و جاری زندگیام یخ زد و دیگر نه جوششی بود و نه میل به خروشی داشت.
قلبهایی که برای دیدن و عشق ورزیدن میتپید به تپشهای آخر رسیده بود. تاریکی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد؛ ولی همیشه تاریکی مطلق یا روشنایی مطلق نیست، زمانی که فکر میکنی به آخر خط رسیدهای، کورسوی نوری است و از میان قلب یخزدهات صدایی شنیده میشود که، ناامید نشو، بلندشو و محکم و استوار بایست. رو به سوی آسمان نگاه کن آنجا کسی است که بی بهانه دستت را بگیرد و او راه را به من نشان داد؛ مثل همیشه مسیر تاریک زندگیام را روشن کرد.
مگرنه این است که تا تاریکی را تجربه نکنی عظمت روشنایی را در نمییابی؟ مگر برای هر قفلی کلیدی نیست؟ مگر نگفتم که پایان شب سیه سپید است؟ مگر قرار ندادم بعد از هر سختی آسانی را؟ من تو را در سختترین شرایط قرار میدهم؛ ولی هیچگاه تنها رهایت نمیکنم. گاهی که توان رفتن نداشتی تو را به دوش کشیدم. بلند شدم او مثل همیشه دستم را گرفت و من را در مسیر روشناییها قرار داد و من را وارد بهشت زمینی خودش کرد. بهشتی که شاید هرکس اجازه ورود به آنرا نداشته باشد و من به لطف خدا برای ورود به این بهشت زمینی انتخاب شدم.
کنگره همان بهشت زمینی، جایی که من در اینجا به آرامش رسیدم، آنجا که مردی از جنس نور، مسیری را که خودش رفته بود با ۱۴ وادی برای من نشانهگذاری کرد. راه و مسیر مشخص است و اکنون این من هستم که؛ باید بدانم چگونه مسیر را طی کنم؛ پس؛ باید قبل از انجام هر کاری تفکر کنم؛ چون بیهوده به این جهان نیامدهام، حتما مأموریتی دارم و در این راستا خودم به تنهایی؛ باید موانع را از سر راه بردارم و قرار نیست کسی در این راه با من همراه باشد؛ پس گامهایم را محکمتر برمیدارم و به فرمان عقل گوش میسپارم تا بهترین راه را انتخاب کنم. راه برایم باز میشود در مقابل مشکلات زانو نمیزنم، مثل کوه استوار جلوی آنها میایستم.
من فهمیدم که اعتیاد تنها مشکل زندگی من نیست، مشکل من ناآگاهی و جهل است. دانستم با نفرت، کینه و خشم و ... نمیتوانم به تکامل برسم. متوجه شدم برای رسیدن به نور؛ باید از تاریکیها عبور کنم مگر نه این است که مشکلات لعنت خدا نیست؛ بلکه رحمتی از جانب خدا برای ارتقاء من است. پس باید جاری باشم. در مسیر زندگی همچون رود از سنگلاخها و قلوه سنگها عبور کنم؛ باید در دل سختیها آموزش بگیرم، رشد کنم و بجوشم با آنها تا بتوانم با خروش یکی یکی آنها را پشت سر بگذارم و جلو بروم.
هدف من قطعا جوی یا رودخانه نیست. آنقدر؛ باید در این رود بالا و پایین بروم و شسته شوم تا پاک شوم تصفیه و پالایش شوم. میخواهم به دریا برسم؛ ولی قطرهای بیش نیستم، یک قطره در مقابل دریا چگونه جزئی از دریا شوم؟ و او با لبخند میگوید، مگر نگفتم به زمین برو آموزش بگیر، کسب تجربه کن به دیگران کمک کن، عاشق مخلوقین من باش و بیریا ببخش از بهترینهایت؟ مگر زمانیکه خورشید نور افشانی میکند و تو از خودت رمیده بودی تو را بیدار نکردم، تا نار وجودیت را به نور تبدیل کنی؟ خودت را صیقل بده، پاک شو، عاشق باش؛ چون تمام هستی و مخلوقین الهی عشقاند. حتی مصرفکننده هم عشق است، اگر او را دوست داشته باشی میتوانی به او کمک کنی و درونت را از هر کینه و نفرتی پاک کنی و مثل رودخانه جاری باش، پاک و زلال در مسیر خودت به همه کس و همه چیز عشق را هدیه کن آنقدر غرق عشق میشوی که از خود بی خود میشوی و در همه چیز خدا را میبینی آنگاه به سویم باز گرد آغوش من همیشه باز است.
هنوز تا رسیدن، راه بسیاری است مبادا از این مسیر به باتلاق یا گنداب تغییر مسیر بدهم، مبادا در میان راه توقف کنم و مثل مرداب ساکن باشم؟ مسیر زندگی گرچه سخت است؛ ولی باید بتوانم نار وجودیم را به نور تبدیل کنم تا جزئی از نور شوم تا تکامل پیدا کنم و به جایگاه اصلی خودم باز گردم پس؛ باید جاری باشم، بجوشم و خروشان حرکت کنم تا به دریای بیکران برسم و در آن محو شوم تا جزئی از او شوم.
نویسنده: همسفر فرشته رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون هفتم)
رابطخبری: همسفر فرشته رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون هفتم)
ویرایش: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر مهشید (لژیون چهاردهم)
عکاسخبری: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر مهشید (لژیون چهاردهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر مهناز رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهارم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی هاتف
- تعداد بازدید از این مطلب :
65