جا ماندهام در خرابههای شهر وجود. چه کسی بر تراوش ذهن بیمارم مرهم است؟ آنجا که غرق تاریکی هستم و آیندهام مبهم. فصلها میآیند و میروند.
بهار، بهار خزان میشود و من در تن سرد زمان جاماندهام.
اندیشهام همه زیباییها را مطرود و خرج جلوههای عبث نموده. آنجا که تمام حسهایم آلوده گشت، حتی به گل آفتابگردان حسادت میکردم که هر دم رو به نور میچرخید.
شتابزده و مستأصل، غریب وار در کوچههای بی کسی، چرا من! چرا من!
مدام تکرار واژههای پلید که معرکهای بود به توجیه اعمالم!
پناه بر تو آوردم از غمهای بیدلیلی که بر قلبها هجوم میآورد و زخمهای بی معنی که در ذهنها می گنجید.
آری، من خود را یافتم و کلید خاطرم را برای حل این معما. پس میآیم به راهی که راهنمایش تویی. پناهم ده و هدایتم کن به سمت نور...
نویسنده: همسفر مهناز رهجوی راهنما همسفر نسرین (لژیون یکم)
ویراستاری و ارسال: همسفر نگین رهجوی راهنما همسفر عطیه (لژیون سوم)
همسفران نمایندگی ارتش
- تعداد بازدید از این مطلب :
43