جلسه سیزدهم از دوره ششم لژیون سردار همسفران کنگره۶۰ نمایندگی پرستار به استادی همسفر مریم، نگهبانی همسفر نيلوفر و دبیری راهنما همسفر معصومه با دستور جلسه «وادی یازدهم (چشمههای جوشان و رودهای خروشان همه به بحر و اقیانوس میرسند) و تاثیر آن روی من» روز سهشنبه ۲۰ آذرماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۰۰ آغاز به کار کرد.
خلاصه سخنان استاد:
امروزم را تقدیم میکنم به کلماتی که هنوز نتوانستهاند حسم را نسبت به سال گذشته، دقیقا همین روزها بیان کنند. حتی امروز هم هیچ کلمهای برایش پیدا نمیکنم؛ هیچ واژهای نیست که بتواند این احساس را منتقل کند. واژهها حقیر هستند در برابر حسهایی که فقط در قلب میتوان درکشان کرد و با حضور میتوان آنها را لمس کرد.
امروزم را تقدیم میکنم به استاد سردار که معجزه را به من آموخت. همینطور به راهنمایان قبلیام که با تمام وجودشان این روز را برای من خواستند و راهنمای خوبم، که گفتند امیدوارم به زودی تو را در مقام استاد جلسه ببینم. هرگز فکر نمیکردم این آرزو آنقدر سریع به واقعیت بپیوندد.
روزهای آخر که در لژیون راهنمای قبلی خود بودم و در حال جدا شدن از ایشان بودم، اینگونه برایم نوشتند: عشق به انجام مهم است. آرزوی رسیدن به آنها یعنی آنچه که توانایی انجام آن را داری، با قدرت عقل، ایمان و عشق به کار بگیر. با حس خوب قدم بردار و برای آن زمان تعیین نکن. همانطور که خداوند زمان تولدت را مشخص کرد و زمان برداشت میوههای درختان را نیز تعیین کرده است، هر چیز دیگری هم در زمان خودش رخ خواهد داد. این جملهها را از صمیم قلب پذیرفتم و از همان روزها بودن و خواستن را شروع کردم. به نظرم خواستن خیلی مهم است.
امروز که اینجا نشستهام، میخواهم معجزه حضورم در کنگره را به شما نشان بدهم. برای من، کنگره همیشه معجزه بوده، هست و خواهد بود. معجزهای که با یک راهحل ساده به نمایش در میآید. همه ما روز الست، با خداوند پیمانی بستیم و درست مثل یک کاغذ سفید به این دنیا آمدیم؛ اما اتفاقی افتاد و نقطهای سیاه روی کاغذ پدیدار شد، این نقطه سیاه دقیقا همان اعتیاد بود. اعتیادی که برادر، پسر، همسر و شاید حتی خودمان با آن درگیر شدیم. برای پنهان کردن آن نقاب زدیم، صبح که از خانه بیرون میرفتیم؛ نمیخواستیم کسی بفهمد. هر روز نقاب پررنگتری گذاشتیم و خودمان را پشت آن پنهان کردیم.
اما کنگره به ما یاد داد این نقابها را کنار بگذاریم. به ما یاد داد که اینها بد نیست. باعث سرافرازیات هم میشوند. کنگره کمک کرد آرام شویم، نظم و انضباط را یاد بگیریم و علم پیدا کنیم. کسانی که نمیتوانستند بنویسند، اینجا نوشتن را یاد گرفتند. افرادی بودند که حتی سواد نوشتن یک کلمه را نداشتند، اما راهنما از آنها خواست فقط یک کلمه روی برگه بنویسند. بعد با خدمت کردن، همه چیز تغییر کرد. آن روزهایی که حالمان بد بود، فکر میکردیم سفر یا هر چیز دیگری ما را از پا درآورده، باعث شد قلبمان باز شود.
حالا، جاری شدهایم. کنگره به ما یاد داد که از چیزی که داریم، بهترین استفاده را کنیم. اینجا آموختیم که علم و نظم، همراه با عشق، ما را به جایی میرساند که حتی تصورش را هم نمیکردیم. این معجزهای است که همیشه با من خواهد بود.
در کنگره هم به خودت و هم به دیگران خدمت میکنی و انتهای این مسیر نور مطلق است. کسی این نور را از بین نمیبرد و دست به آن نمیزند؛ ولی همه با عشق به آن نگاه میکنند. این نور را جلوی هر چیزی بگیرید، انشعاب پیدا میکند. چیزهایی که بیروح و نقابدار هستند را جلوی هر نوری که بگیرید، نور جلوی آن میایستد.
من معجزه لژیون سردار را بارها دیدهام، این که انگار به من گفتهاند: هر وقت دلت خواست، به اینجا بیا.
دقیقا یک سال پیش، همین روز، خانم آنی عزیز استاد لژیون سردار شعبه بودند و من تمام مدت گوشهایم نمیشنید و اصلا نمیفهمیدم ایشان چه میگویند. تنها چیزی که از آن روز در ذهنم مانده است، این است که وقتی رهجوی ایشان ایستاده بودند و من به دنبال صندلی برای ایشان میگشتم، خانم آنی خودشان بلند شدند و صندلی آوردند. این حرکت ایشان عدم منیت داشتن بود که من در کنگره دیدم. با خود فکر میکردم اگر پدر من کنگره را تاسیس کرده بود؛ دیگر خدا را بنده نبودم. ولی ایشان آن روز بندگی را به نمایش گذاشتند و به من یاد دادند که باید بهترینها را تجربه کنی. حتی وقتی در اعماق چاه یا حتی پایینترین نقطه هستی، حتی وقتی هیچ چیزی برای ارائه نداری.
دستاوردی که من از کنگره دارم، هزاران بار قشنگتر از دستاوردهایی است که بیرون از کنگره دارم. آغوشهایی که اینجا دارم، هزاران برابر بهتر از آغوشهایی است که بیرون از کنگره، فقط بهخاطر منافع و منفعت به رویت گشوده میشوند.
لژیون سردار به من آموخت که عزت و ذلت همه خداست و غیر از این هیچ نیست. از نظر من، استاد سردار مانند پدری هست که آغوش امنی دارد. همیشه از لژیون سردار، بهترینها را خواستم و هیچوقت نه نشنیدم.
دلتنگیهایم را آوردم، آغوش امن دریافت کردم. حال بد آوردم، دستی به قلبم کشیدی. امنیت نداشتم، گرمای وجودت را میان بالهایت به من دادی. حالا از تو و همه رقصندههای آسمانی که استاد حسین دژاکام از آنها صحبت میکرد، تقاضا میکنم.
امیدوارم که امروز و همه آن روزها بدانی که من خدمتگزار هستم و هیچ چیزی را برای خودم نمیخواهم؛ اگر دستی هست، برای توست. اگر زبانی هست، برای توست. اگر آغوشی هست، برای توست.
خدا را هزاران بار شاکرم که این نادانی از من گرفته شد و به جای آن دانایی داده شد.
تایپ، ویراستاری و ارسال: همسفر نیلوفر رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون هفتم)
عکاس خبری: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون پنجم)
همسفران نمایندگی پرستار
- تعداد بازدید از این مطلب :
205