همسفر ستوده و همسفر بهار رهجویان راهنما همسفر محبوبه (لژیون هشتم) در دلنوشتههای خود نوشتند:
همسفر ستوده:
نمیدانم از چه زمانی و کجا پسرم، نوردیدهام به نابودی و تاریکی کشیده شد، نمیدانم کجای کار ما اشتباه بود و چطور شد که به این مسیر رسید. به نظر خودم تمام تلاشم را برای خوشبختی و موفقیتش کرده بودم. تمام آمال و آرزویی که هر پدر و مادری برای آینده فرزندش دارد را ما هم داشتیم. برای منی که در یک خانوادهای بزرگ شده بودم که سیگار تابو بود و همسرم که حتی به کار بردن کلمه اعتیاد و معتاد را دور از دسیپلین خانوادگی میدانست، یک عضو آلوده به مواد مخدر در خانوادهمان غیر قابل تصور و محال بود.
انگار همین دیروز بود، پسر یکی از دوستان آلوده به مواد شده بود، وقتی دور هم جمع میشدیم؛ مردان و زنان با هم پچپچ میکردند، خانوادهاش را از دور نشان هم میدادند و برای پدر و مادرش ابراز دلسوزی و ترحم مینمودند. واژه "طفلی" آقای فلانی یا "بیچاره" خانم فلانی بعد اسمشان گفته میشد، "بیچارهها میدانند که پسرشان معتاد است؟"
وای بر من که همیشه در این گفتمان و غیبت با اندوه و دلسوزی شرکت میکردم. آن زمان پسرم کوچک بود، زیبا و بازیگوش، با هوشی بالا در هر جمعی شیرین زبانی میکرد، شیطنتهای شیرینی داشت. همه برای آغوش گرفتن، بوسیدن و بازی کردن با او مشتاق بودند. برایش هدیه میخریدند و به من برای داشتنش تبریک میگفتند و من سرمست از وجودش در دلم قند آب میشد و در رویاهایم او را در بالاترین جایگاه اجتماعی با تحصیلات بالا میدیدم. مانند هر مادری که برای موفقیت فرزندش تلاش میکند با هزار امید، یک روز کلاس زبان میبردم، یک روز کلاس موسیقی، یک روز ورزش، دلم میخواست وقتی بزرگ میشود در هیچ زمینهای کم نداشته باشد.
من غافل در رویاهای خودم غرق بودم و در حال دست و پا زدن برای ساختن آینده روشن برای چراغ دلم و همچنان دلم برای پدر و مادر بیچاره فامیل میسوخت؛ اما یکباره نفهمیدم چه زمانی، کجا و چطور دست پسرکم از دستم رها شد و به سمت تاریکی رفت و دور و دور و دورتر شد. پسرک زیبا و باهوشم تبدیل به جوانی مخمور، عصبی، گوشه گیر شد. دیگر درس نمیخواند، با ما جایی نمیآمد، همراهمان نبود، کمتر با ما حرف میزد، کمتر در جمع ما و خانواده حضور پیدا میکرد و ساعتها در اتاقش میماند و بیرون نمیآمد. اتاقش را تاریک کرده بود. کف اتاقش که روزی پر از اسباببازیهای رنگی رنگی بود، پر از آشغال سیگار و لباسهای به هم ریخته و کثیف شده بود، اتاقی دود گرفته، زرد، با ملحفههای سوراخ و سوخته.
وای از روزی که گاز پیک نیک و یک سنجاق صاف شده در اتاقش پیدا کردم، به یاد دارم که بلند بلند گریه میکردم. آنقدر بلند گریه و زاری کردم که از حال رفتم. اگر همسایهها صدای من را میشنیدند که قطعا هم شنیدند، فکر میکردند عزیزی را از دست دادم. در واقع همینطور بود من پسر عزیزم را از دست داده بودم. دنیای او فرسنگها با دنیایی که من برایش میخواستم بسازم، فاصله داشت. دنیای او و همینطور دنیای ما خراب شده بود.
آخر چه زمانی و از کجا اینطور شد؟ کمکم انگشتها به سمت ما برگشت. همان صدای پچپچهای فامیل را پشت سرم میشنیدم و نگاههای مشکوک اطرافیان روی ما سنگینی میکرد و ما هم تبدیل به همان پدر و مادر "طفلی و بیچاره" فامیل شده بودیم. من و پدرش مسخ شده بودیم، انگار نمیخواستیم باور کنیم دنیا روی سر ما خراب شده است. با او راجعبه این مسئله مستقیم حرف نمیزدیم و نمیپرسیدیم؛ در واقع میترسیدیم که بپرسیم چون عادت نداشتیم راجعبه مواد و اعتیاد فکر کنیم و حرف بزنیم.
خودمان را به کوچه علی چپ زده بودیم. ساعتها پشت درب بسته اتاقش مینشستیم و به تلویزیون نگاه میکردیم، نه حرف میزدیم و نه چیزی میدیدیم. هر دو ساکت در دنیای بهت، حیرت و ویران خودمان بودیم؛ اما نمیشد، باید کاری میکردیم، باید از کما بیرون میآمدیم، تنها پسرمان داشت از دستمان میرفت. مگر میشد کاری نکرد تا کی باید پشت درب این اتاق نفرین شده، وحشت زده مینشستیم؟
بالاخره با کلی خجالت با یکی از دوستانمان که سالها از بند اعتیاد رها شده بود و در گروه دیگری مددجو و مشاور است، تلفن زدیم و کمک خواستیم. مدت کوتاهی گذشت و یک شب به منزل ما آمد و با ما کمی صحبت کرد و گفت باید با پسرتان نیز صحبت کنم و داخل اتاق رفت. یک ساعت گذشت در این مدت من و پدرش اشک میریختیم، برای اولین بار بود که هقهق گریههای یک مرد را میدیدم. بغض همسرم بعد از چند سال ترکیده بود و بلند بلند گریه میکرد، این صحنه تا آخر عمرم از جلوی چشمهایم دور نمیشود.
بالاخره دوستمان از اتاق بیرون آمد و نگاه پرسشگر ما به نگاهش دوخته شده بود، چطور میشود؟ آیا امیدی هست؟ یک کلام گفت و انگار نور امید به دل ما تابید و گرم شد. گفت: این فردی که من میبینم، عالی میشود، یک روزی میآید که همین فرد میان همه اطرافیانش بدرخشد. الکی امیدوارتان نمیکنم؛ بلکه دارم پیشگویی میکنم، خیالتان راحت باشد. در آن لحظه حال دل ما خوب و خوش شد، دلگرم شدیم و لبخند زدیم. پیشنهادش، کمپ و دارو بود، میگفت: از فردا او را به کمپ ببرید.
خلاصه آن شب برای اولین بار با پسرم بیپرده راجعبه مشکلش صحبت کردیم. از ما یک ماه فرصت خواست. گفت: کمپ نمیرود؛ اما جایی را میشناسد که از همهجا بهتر و تکنیک آنجا برای درمان اعتیاد عالی است. خوشبختانه خودش از قبل دنبال رهایی و بازگشت بود و با کنگره۶۰ آشنا شده بود. خودش پشتکار نشان داد، چندین بار رفت و آمد تا پذیرش شد. چند ماهی آمد تا من را هم متقاعد کرد که بیایم و بعد از چهار الی پنج ماه من هم همراهش آمدم.
ابتدا همه چیز کنگره برایم گنگ بود، هیچچیز را متوجه نمیشدم، از حرفها سر در نمیآوردم، قانونها را نمیفهمیدم. کمکم با سیستم آشنا شدم، خیلی دیر و خیلی سخت؛ اما به خاطر پسرم باید همراهی میکردم. کمکم درک بهتری از کنگره پیدا کردم و با این مجموعه ارتباط گرفتم؛ اما امروز خوشحالم، پنجرهای از امید رو به روشنایی و تابش خورشید در دل همه ما باز شده است و هر روز حال من و از همه مهمتر پسر نازنینم بسیار خوب است.
همسفر بهار:
از عمق تاریکیها تا اوج روشناییها، اگر کمی اندیشه کنیم؛ میبینیم که زندگی ما انسانها شبیه فصلهای سال است؛ هیچ فصلی ماندگار نیست. در زندگی ما نیز روزهایی برای کاشت، داشت، استراحت و تجدید حیات وجود دارد. زمستان سخت تا ابد همیشگی نیست. اگر امروز مشکلاتی داریم، بدانیم که بهار هم در پیش است.
با نوشتن این متن روزهایی را به یاد میآورم که به درست شدن زندگیام و به درمان اعتیاد مسافرم هیچ امیدی نداشتم. وجودم پر از ناامیدی مطلق بود. سیاهی و ظلمت اطرافم را فراگرفته بود. من در ابتدای زندگی مشترک متوجه شدم که مسافرم اعتیاد دارد و برایم این مسئله بسیار سخت بود. مسافرم ۱۷ سال درگیر مواد مخدر بودند؛ اما من از زمان ورود به کنگره متوجه شدم و فقط ۵ سال از اعتیاد او خبر داشتم. هرچه تلاش کرده بودم که مسافرم بتواند از دام اعتیاد خلاص شود؛ اما موفق نمیشدم. دو بار تلاش کردم و به کمپ برای ترک رفت؛ اما به نتیجه نمیرسیدیم.
روزهای سختی را گذراندم؛ اما نگذاشتم کسی متوجه موضوع بشود؛ زیرا خیلی دوستش داشتم و دارم. همیشه استرس، ترس و نگرانی همراهم بود. در آن روزهای سخت بهترین همدم من خداوند متعال بود، او بهترین دوستم بود، ایمان و امیدی که به او داشتم باعث میشد که آرامم کند.
یک روز مسافرم برایم تعریف کرد که چنین مکانی به نام کنگره۶۰ وجود دارد که کارش خیلی درست است و خیلیها از دام اعتیاد رها شدهاند. مسافرم نیز تعریف آنجا را از دوستش شنیده بود. من از این خبر خوشحال شدم؛ اما باورم نمیشد، مگر میشود غول بزرگ اعتیاد را شکست. برای من بهار که تجارب برگشت به مصرف مواد مسافرم را دیده بودم، باورش سخت بود. خدا را شاکرم که من و مسافرم با کنگره۶۰ آشنا شدیم. مسافرم یک مشکل داشت؛ اما من با روزهایی که سپری کردم از یک دختری که آرامش، محبت و پرانرژی بودنش در ذهن دیگران نقش میبست؛ تبدیل به دختری شده بودم که به هیچکس اعتماد نداشت، استرسی و پرخاشگر بود.
یادم میآید، از روز اولی که به عنوان تازهواردین به کنگره آمدم، به راهنما همسفر منصوره، خودم را معرفی کردم. هزاران سوال در ذهنم بود؛ ولی از همان لحظه ورودم انرژی خوب کنگره را دریافت نمودم. از دیدن افرادی که خالصانه و بدون هیچ چشم داشتی به همنوعان خود کمک میکردند، سرشار از انرژی و شادی میشدم. توکل، تلاش و امید در وجود آنها موج میزد. آموزشهای ناب کنگره را با جان و دل میشنیدم و انرژی خاصی دریافت میکردم. از همان ابتدای ورود به کنگره به رهایی فکر میکردم و با خود میگفتم حتماً روزی میرسد که به رهایی خواهیم رسید. حس خوب رهایی واقعا شگفت انگیز است، من بارها و بارها رهایی خودمان را تصویرسازی کردم و از حس آن لحظه برای مسافرم تعریف میکنم. در پایان امیدوارم تمام سفر اولیها از جمله خودم حس ناب و زیبای رهایی را تجربه کنیم.
ویرایش: همسفر معصومه رهجوی راهنما همسفر محبوبه (لژیون هشتم)
ویراستاری و ارسال: همسفر عاطفه رهجوی راهنما همسفر فرشته (لژیون چهارم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی بنیان مشهد
- تعداد بازدید از این مطلب :
83