" از جنس بلور "
دو سه ماهی هست که وارد کنگره شدم.
بعد از سه جلسه باید لژیون انتخاب کنم و برگهام در دستم است و چشم میچرخانم ، لژیونها را نگاه میکنم، آقای مرزبان را دیدم.
سلام آقای مرزبان ؟
کمک راهنمای این لژیون کیه؟
آقای مرزبان: کدام راهنما؟ اصغر آقا را می گی ؟
آهان بله اصغر آقا، من راهنمایی کرد، چند قدمی برداشتم به سمت لژیون اصغر آقا ولی ناخودآگاه ایستادم،
خیره شدم به لژیون دیگری؛ انگار کسی من را چسبانده بود به زمین؛ استاد لژیون در حال آموزش دادن بود، با صدای بلند و رسا؛ چند باری هم گریزی به کلامالله زد و آیه قرآنی خواند.
یک ربع ساعت فقط ایستادم و گوش میکردم. از رفتارش هم خوشم آمده بود. افتاده، سربهزیر ، همیشه خنده بر لب داشت، طی چند جلسه همه راهنماها را زیر نظر داشتم، یکی را در نظرم گفتم این خیلی ادعا دارد پس این هیچ، اینیکی که سن کمی داره، آخر این چطور راهنما شده؟ اینم نه!
خلاصه با آن تفکر بر هر یک، ایرادی گذاشتم.
بعد از یک ربع دستم را بالا گرفتم و به من اجازه دادند بنشینم؛ نشستم، آقای مرزبان آمد رد بشود گفت : لژیون اصغر آقا رو پیدا کردی؟ گفتم: بله ممنون، آموزشها را یکی پس از دیگری میگذراندم، استاد در هر آموزش گریزی به کلامالله میزد، این چیزی بود که خیلی دوست داشتم، خدایا شکرت.
یعنی برای من هم اتفاق میافتد؟ یعنی در آینده حافظه من هم اینجور مرا یاری میکند؟
در هر جلسه هم از خدمت میگفت؛ خدمت کنید؛ خدمت، خدمت، خدمت؛ چه میگوید؟ یعنی خودش این خدمتها را انجام داده؟
کسی در یک گوشم میگفت:
نه بابا کوش نکن! در گوش دیگرم کسی میگفت: شک نکن!
گذشت تا چند روز پیش، سهشنبه ساعت 3:30 در لژیون ویلیام وایت شرکت کردم، ساعت 4:30 لژیون تمام شد، راهنما نشسته و مشاوره به هم لژیونیام میدهد، احساس میکنم چیزی در وجودش میجوشد. یکی از هم لژیونیهایم را صدا کرد و گفت: بیزحمت از نگهبان جلسه خدمت مهمانداری را بگیرید. پیش خودم گفتم: برای چه کسی میخواهد به کدامیک از این بچهها این خدمت را قراره بدهد؟
روی صندلی آرام و قرار نداشت، خودش از دور صدا زد: - آقای نگهبان لطفاً خدمت مهمانداری را بدید به آقای ... بیاره.
نگهبان: چشم.
ساعت ۵ جلسه شروع شد. یکساعتی گذشته بود که هم لژیونیام گفت: امروزم نمی شه وسط جلسه بریم بیرون.
گفتم: چرا؟ گفت: مهماندار امروز آشنا هست؛
گفتم : مگر کیِ ؟!!!...
آفرین آفرین آفرین...
میتوانست راحت روی صندلی بنشینه و پذیرایی بشه، ولی مسئول پذیرایی شد، سینی به دست با لبخند! این هم یک درس بزرگ برای یادگیری من؛ تبدیل شک بهیقین ؟
افتادگی آموز اگر طالب فیضی،
هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است!
اکنون حسهایم کمی بازشده است، تمام راهنمایان خالصانه با عشق بدون کبر و غرور خدمت میکنند و یک هدف را دنبال میکنند " ساختن انسان"
دست تمام این عزیزان را بهرسم ادب و سپاس میبوسم خدا قوت مهربانان
با تشکر از عزیزانی که وقت گذاشتند و این مطلب را خواندند.
موفق باشید.
نوشته از: مسافر ابوطالب لژیون یازدهم
تایپ و ویرایش:مسافرسعید
- تعداد بازدید از این مطلب :
1592