«به نام خداوند قلم» الآن که شروع به نوشتن این دل نوشته میکنم مدت شش سال و شش ماه است که از بند اعتیاد آزاد و رهاشدهایم. میخواهم کمی از گذشته خودم و مسافرم بگویم؛ کمی از آن روزهای پر از غم و اندوهی که هیچوقت فکرش را نمیکردم که روزی به پایان برسد. میخواهم از اعماق تاریکی که من و مسافرم را احاطه کرده بود بنویسم و بگویم که با هر سختی که بود آن روزها گذشت و جایش را به حال خوش و آرامش در زندگی ما داد. همیشه بزرگان در مورد حقیقتی که از زبان فردی بازگو شود فرمودهاند: «سخنی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند». امیدوارم به دل دوستان هم بنشیند و یا یک تجربه شود برای همسفرانی که فکر میکنند راهی جز جدایی ندارند.
سال آخر دبیرستان بودم که ازدواج کردم. از همان ابتدا اطرافیان در مورد اعتیاد مسافرم به من میگفتند؛ ولی من هم کور بودم و هم کر؛ نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم و میگفتم عیبی ندارد زیر یک سقف برویم درست میشود؛ ولی درست نشد که هیچ، بد و بدتر هم شد. هرروز دعوا و درگیری و بحث بین ما بود و هر بار بعد از دعوا با کلی قسم و قول که بار آخر است که مصرف میکنم تمام میشد تا اینکه یکبار مثلاً برای اینکه پای قولش بماند و در منزل مصرف نکند برای رفع خماری تعداد زیادی قرص ترامادول را خورده بود و بعد هم دچار تشنج شد و ما راهی بیمارستان شدیم. آنجا بود که من دیگر مطمئن شدم مسافرم یک مصرفکننده تمامعیار شده است که طاقت یک ثانیه خماری را هم ندارد.
ما همان سال به علت کار از تهران به مشهد نقلمکان کردیم و یک سالی که در مشهد زندگی کردیم بهاندازه ده سال از عمر من را گرفت. اعتیاد مسافرم در آنجا به اوج خودش رسیده بود و مصرفش بهشدت بالا رفته بود. کشیدن و خوردن مواد برایش فرقی نداشت. زندگی ما هرروز بیشتر به سمت نابودی میرفت؛ تمام چیزهای باارزشی که داشتیم را فروختیم تا بدهیهایمان را بدهیم بهطوریکه کاملاً به صفر یا حتی زیر صفر رسیدیم و من دیگر تحمل این وضع را نداشتم و به خانواده اعلام کردم که من دیگر نمیتوانم ادامه دهم و میخواهم جدا شوم. این تصمیم برایم آنقدر سخت بود که اصلاً فکرش را نمیکردم که من روزی بخواهم فکر جدایی کنم؛ ولی مجبور بودم. با تمام غمی که در دلم بود به خانه پدرم رفتم و مسافرم هم به تهران به خانه پدرش برگشت.
بعد از چهار ماه جدایی که در مسیر طلاق و دادگاه بودیم مسافرم آمد و در مورد کنگره۶۰ با من صحبت کرد و از من فرصت خواست؛ ولی من چون زیادی از این فرصتها به او داده بودم برایم قبول این کار سخت بود. یکشب تا خود صبح گریه کردم و از خدا کمک خواستم؛ دو روز بعد با مسافرم تماس گرفتم و گفتم برای بار آخر حرفت را قبول میکنم؛ ولی اگر زیر قولت بزنی باید از هم جدا شویم و او قبول کرد. به تهران برگشتیم و من باحال خراب وارد کنگره در نمایندگی رودکی (شهر قدس) شدم و بعد از سه جلسه مشاوره وارد لژیون شدم و تنها حرفی که راهنمایم به من زد این بود که گفتند: «به فکر درمان خودت باش! تخریب همسفر از مسافر بیشتر نباشد، کمتر نیست». سفر من شروع شد و من مرتب جلسات را میرفتم و سیدیهایم را مرتب مینوشتم و خدمت هم میکردم. روز رهایی ما رسید و اردیبهشت 1397 ما گل رهایی را از دستان پرمهر آقای مهندس دریافت کردیم. همانطور که در پیام سفر دوم گفته میشود سفر دوم هم سخت هم سهل است و من با تمام وجودم این جمله را درک میکنم.
بعد از رهایی تخریبهای من نمایان شدند و من کلاً کنگره و آموزش را رها کردم و مشغول کار شدم و دیگر در جلسات شرکت نمیکردم؛ اینجا دیگر جایگاه من و مسافرم بهکل تغییر کرد و او شده بود همسفر من! او تمام سعی خودش را میکرد که من دوباره به کنگره وصل شوم و بعد از چند سال تلاشهایش نتیجه داد و من راضی شدم دوباره به کنگره بروم و شروع به نوشتن سیدی و فراگیری آموزشهای کنگره کردم و خودم و اطرافیانم هرروز متوجه حال خوب من شده بودیم تا اینکه خداوند با ما یار بود و باب خدمت در نمایندگی صفادشت برای خودم و مسافرم باز شد. ورود به این خدمت باعث شد خیلی بیشتر از قبل در مسیر کنگره و آموزشها باشم. با اینکه مسیر طولانی از محل زندگی تا نمایندگی را طی میکنیم؛ ولی هر دو با عشق تمام خدمت میکنیم و اصلاً طولانی بودن مسیر را حس نمیکنیم و خدا را هزاران بار شکر میکنم بابت این مکان مقدس و امن و از آقای مهندس و خانواده محترمشان و همچنین از راهنمایم همسفر ژیلا سپاسگزارم و تشکر ویژه دارم از مسافرم که با تمام سعی و تلاش باعث شد من به کنگره برگردم. به امید روزی که اعتیاد به درمان برسد نه ترک؛ امیدوارم این راه درست درمان برای همهکسانی که در تاریکی گرفتارشدهاند آشکار گردد.
نویسنده: مرزبان همسفر منیره
ویراستاری و ارسال: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر شهناز (لژیون سوم)
همسفران نمایندگی صفادشت
- تعداد بازدید از این مطلب :
405