English Version
English

حساب راهنما با عشق است

حساب راهنما با عشق است

دلنوشته راهنما همسفر رعنا

می‌نویسم‌ با جان کلام برای استادی که شادی لحظات من است. تقدیم به او و تمامی راهنمایان عزیز در زورقی نشسته به دور دست‌ها می‌نگرم گاهی نگاهم آن‌قدر خسته و تار است که چیزی به عنوان ساحل آرامش دیده نمی‌شود، نمی‌دانم شاید چشمانم خسته از این همه نگاه‌های واهی است.

دریای پرتلاطم، نفس از جان آدمی می‌گیرد و چنان ضربه‌ای با قطرات آب بر صورتم می‌زند که انگار شلاقی است محکم بر روزگار سخت و تاریک وجودم. چه می‌کنم و یا چه تصور می‌کنم خودم هم مات و مبهوت از این تقدیر تلخم. چشمانم را با فشار درد می‌بندم تا یک لحظه در تاریکی نه چیزی ببینم و نه چیزی در ذهن تصور کنم. به هرحال بادبان زورق کوچک با تندی طوفان این آرامش کوتاه را می‌رباید. زمین و زمان هم با من سر جنگ دارد! این تصورات ذهنی است مخدوش از ناکامی‌ها و آمالی که آرزوهایش را داشته موفقیت‌ها و فرصت‌هایی که از دست داده و زمانی که برای جبران کمبودها و آسیب‌ها بر می‌گردد.

راهی را پر از سختی و دشواری می‌بیند. انبوه حجیم از آسیب و تخریب، ضعف و ناامیدی در انسان به وجود می‌آورد و در نهایت ناکامی تو را می‌بلعد بدون این‌که متوجه شوی چرا این طور شد؟ دستان با نشان التماس و یاری به آسمان بالا می‌رود، چشم‌ها غرق اشک است و سخن از ته دل فریادگونه گوش آسمان را می‌شکافد که بگوید؛ من این‌جا هستم، من را نه می‌بینی و نه درمی‌یابی پس مگر تو خدای احد و واحد نیستی؟ خداییت به چه کار آید وقتی بنده‌ات این‌گونه با تضرع صدایت می‌کند و تو نه می‌شنوی و نه پاسخی برای این همه درد می‌دهی!

در یک لحظه همه چیز درهم می‌کوبد و نوری کوچک از تاریکی بزرگ نمایان‌ می‌شود مثل این‌که فانوسی در دست فردی است که با هر قدم به سمت تو که می‌آید  آن نور روشن‌ و روشن‌تر می‌شود؛ آری خواب و خیال نیست، لبخند همراه ترس در اوج ناامیدی زیباست چرا که قلبت به طپش تحولی خوب، تند می‌تپد و امیدت دوباره جان می‌گیرد.

در دل فریاد می‌زنی این است آن‌چه سال‌ها طلب کردم دور دادی ولی به وقت نیاز شدید به یاری، دستانم را گرفتی تا غرق پوچی نشوم پس ممنونم؛ اکنون دستانم در دستان فردی است که به گرمی، استقبال لحظات خوش برای من است و قدم‌هایم به سوی کسی روانه است که با هر قدمش مرا به سوی خود با عطش فراوان می‌کشاند و این تشنگی سیری ناپذیر است.

راهنمای عزیزتر از جانم صدایت را با جان و دل شنیدم و با کلامت آرامشم برگشت. جان شیرینم تو نجات بخش من آزرده‌خاطر از همه و همه کس شدی، اکنون از تو آموختم اگر در تاریکی درون چون طوفانی مهیب غوطه‌ور بودم، نشان خود را گم‌کرده بودم، مسیرم نادرست بود و نگاهم کوتاه به هر آنچه داشتم و قدرش را ندانسته به باد دادم.

اکنون هر لحظه با شادی نامت را بر زبان جاری و دعا گوی خیر و برکت برای وجودت هستم. راهت پر رهرو و کلامت نافذ بر دل‌ها و یاریت مستدام باد. تقدیم با عشق فراوان به راهنمای بزرگوارم خانم‌ مرضیه هادیان.

دلنوشته‌ راهنمای تازه‌واردین همسفر رویا

نمی‌دانم آیا می‌توانم در وصف هفته راهنما چیزی بنویسم که در خور و لیاقت این عزیزان باشد یا نه؟ از بزرگ مرد کنگره که اولین راهنمای ما بودند و خانواده عزیزشان چگونه می‌توانیم قدردانی کنیم که تمام زندگیشان را وقف افرادی نمودند که در تاریکی‌ها دست و پنجه نرم می‌کنند و راه درست زیستن را هنوز پیدا نکرده‌اند.

ولی آن‌ها بدون هیچ چشم‌داشتی بهترین راه و مسیر را برایشان باز نمودند که همان وجود کنگره و آموزش‌های ناب آن است البته به کمک، راهنمایان عزیز که حاصل این درخت تنومند می‌باشند. یادم نمی‌رود روزی که وارد کنگره شدم با کوله باری از ناامیدی، ترس، اضطراب، نگرانی و همیشه درگیر این بودم در گذشته‌ها به من چه گذشته و آینده چه می‌شود. نمی‌توانستم در حال زندگی کنم و قدر داشته‌هایم را بدانم و همیشه از نداشته‌هایم گله‌مند بودم. یادم نمی‌رود هر دری را زدم ولی به آن جای امن وپر از آرامش نرسیدم و چه راه‌هایی را برای رهایی خودم و مسافرم رفتم و به نتیجه نرسیدم.

نمی‌توانستم وجودم را با محبت کسی سیراب کنم و یا محبت را نثار دیگران نمایم؛  وجودم تهی از عشق و محبت بود و سرشار از کینه و نفرت و آه و ناله، ولی وقتی‌که وارد کنگره شدم در اولین دیدارم مرزبانان محترم من‌را با محبت در آغوش کشیدند. متعجب شده بودم این‌ها من‌را که نمی‌شناسند چرا این‌گونه با محبت با من رفتار می‌کنند؟

نمی‌دانستم که آنها وجودشان غرق محبت و عشق بود که می‌توانست محبت را به من نثار کند، تا این‌که وارد لژیون شدم وقتی راهنمای عزیزم با نگاه سرشار از مهر و محبتش به من نگاه می‌کرد و صحبت می‌نمود، انگار نغمه‌های بهشتی را می‌سرود نغمه‌ای که تاکنون جایی نشنیده بودم. راهنمای عزیزم همیشه زیر باران پرسش‌های بی‌شمار و ناامیدم امیدی در دلم ساختی و چتر نوازش نگاهت را به روی سرم گشادی و صبورانه به من آموختی راه و روش درست زندگی کردن را و به من یاد دادی که چگونه پرواز کنم.

راهنمای عزیزم چگونه می‌توانم در وصفت بنویسم تو که کوله‌باری از مهر و محبت هستی و من تشنه آن راه محبت دست در دست تو نهادم تا راه پر پیچ و خم زندگی را با تو گام بردارم در مقابل زحمات بی دریغت کدامین کلمات می‌تواند قد اَلَم کند؟

  چگونه می‌توانم زحماتت را سپاس گویم؟ وقتی مشکلات زندگی همراه تو است ولی به ما درس امید و صبر می‌دهی و نمی‌گذاری ما حتی ذره‌ای از خستگی‌های زندگیت را در وجودت پیدا کنیم. چگونه سپاس گویم مهربانی و لطفت را که سرشار از عشق و یقین است و نه می‌توانم به خوبی سپاس گویم تاثیر آموخته‌هایت در زندگیم که چراغ روشن هدایت برای کلبه محقر وجودم شد.

چنان با آگاهی و دانش خود به من آموختی که در سرما، گرما، فراز و نشیب زندگیمان در یخبندان جهالت درجا نزنیم. چراغ دانشی که در دست ماست روشناییش از وجود توست، ما درس چگونه زیستن را از تو آموختیم، تو مانند ابری هستی که جان تشنه و کویری ما را از باران دانشت سیراب می‌کنی. ای راهنمای عزیزم روزت مبارک ان‌شاءالله که همیشه و در هر کجا هستی موفق سربلند باشی و همیشه دعای خیر من بدرقه راهت باشد.

دلنوشته راهنمای تازه‌واردین همسفر سمیرا

هفته راهنما را ابتدا به جناب مهندس راهنمای بزرگوار و خانواده محترمشان، هم‌چنین راهنمایان کنگره ۶۰ به‌خصوص راهنمای مهربان و دلسوز خانم ندا راهنمای سفر اول و راهنمای سفر دوم خانم راضیه عزیز تبریک و شادباش عرض می‌کنم. کسی‌که با مهر و محبت و از خودگذشتگی من‌ را از تاریکی‌ها به طرف روشنایی‌ها هدایت کرد و با تجربه‌های خود درس زندگی به من آموخت.

زمانی‌که وارد کنگره شدم‌ هیچ شناختی نسبت به اعتیاد و درمان آن نداشتم، روز پنج‌شنبه بود که همراه مسافرم وارد مکانی  شدیم که همه ظاهری مرتب و منظمی  داشتند، خوش‌حال در حال دست زدن و سوت کشیدن بودند به خودم گفتم این‌جا  دیگر کجاست که از اعتیاد خود خرسند هستند، از خانمی که کنار دستم نشسته  بود پرسیدم چرا شما دست میزنید؟ چرا شادی می‌کنید؟

لبخندی زد و گفت تازه‌وارد هستی؟ باز متوجه نشدم چه می‌گفتند فقط تماشا می‌کردم و تعجب کرده بودم که این‌همه  شادی و نشاط را از کجا آورده اند؟ تا جلسه به اتمام رسید خانمی با  شال سبز من را در  آغوش کشید و شروع به شکافتن اعتیاد کرد. با دلی پر از گله و شکوه شروع کردم به صحبت کردن، خانم زهرا با تمام وجودش به صحبت‌های من گوش می‌کرد  و گفت من و شما یک نوع درد را تجربه می‌کنیم پس درکت می‌کنم.

دستم را گرفت وگفت دخترم خوب جایی آمده‌ای این‌جا روزی هرکسی نمی‌شود، خیلی از حرف خانم زهرا ناراحت شدم و با خود گفتم آخر خطای من چه بود که باید روزی من کنار افراد مصرف‌کننده باشد. چند سی‌دی به من معرفی کرد زمانی که صحبت‌های ناب جناب مهندس را  گوش کردم حال عجیبی به من دست داد. جلسه دوم حالم خیلی بهتر بود و صحبت‌های استاد را بهتر متوجه می‌شدم تا این‌که به  انتخاب راهنما رسیدم، راهنما انتخاب کردم وارد لژیون خانم ندای عزیز شدم.  

ناخداگاه اولین آغوش راهنمایم به من حس قدرت و اطمینان داد با خودم گفتم راه را پیدا کردی این انسان برای نجات تو از طرف خداوند فرستاده  شده، از راهنمای  عزیزم آموختم که باید زندگی کنم و بگذارم دیگران  هم در زمین زندگی کنند. من را با تک‌تک خصلت‌هایم آشنا کرد  دقیقا  آدرس خودم را که گم کرده بودم به خودم نشان داد.

یک راهنما همیشه رهجو را به حرکت کردن هدایت می‌کند تا با پیچ و خم زندگی  آشنا کند و برای هر مشکل تفکر کند و راه حلی پیدا کند. راهنما بدون هیچ توقع و چشم‌داشتی درحال خدمت‌کردن است  و رهجو را با حال آشفته‌ای که دارد می‌پذیرد و راه را برای او نمایان می‌کند و او را از  تاریکی‌ها به سمت روشنایی‌ها هدایت می‌کند.

راهنما زندگی‌بخش است و امید را در دل تک‌تک انسان‌هایی که غرق در تاریکی و ظلمات بوده‌اند زنده می‌کند، راهنما یعنی گذشتن از خود تا به خود رسیدن، کسی که بدون هیچ چشم‌داشتی می‌سوزد و می‌سازد چون به هدف والا می‌اندیشد. راهنما رب من است و احترام بر او واجب  است و پیروی‌کردن از او یعنی رسیدن به حال خوش؛ باید عاشق باشی تا بتوانی تلاش کنی، خدمت کنی، باید درد و رنج  کشیده باشی تا معنی عشق را درک کنی.

دلنوشته راهنمای تازه‌واردین همسفر زهرا

قلم در دست می‌گیرم تا دریچه‌ای به تقدس واژه‌ای به نام راهنما پیش چشمانم باز گردد، لیکن قلم عاجز و درمانده می‌ماند و اندیشه‌ام به پرواز در می آید. با کدامین کلام، راهنما را مورد خطاب قرار دهم که زبانم را یارای وصف از آن نیست، راهنمایی که با محبت بی‌پایان و وصف‌ناپذیر من‌را با قلبی آکنده از صفا و صمیمیت پذیرفت و با آغوشی باز به استقبالم شتافت و با نفَس خویش به کالبد مسخ شده و بی روحم جانی دوباره بخشید و رنج‌های پنهانم را کاوید و با لبخندش احیایم کرد.

در این مکان مقدس و در کنار راهنمایم ساعت‌هایی را برای زیستن، گداختن، سوختن، ساختن و ساخته شدن یافتم و ساعت‌هایی که با شبنم عشق خالصش تازه و با طراوت شدم. در عبادت‌گاه کنگره بهترین بخش هستی حضور راهنمای توست. این‌جا سخن از ژرف‌تر و عظیم‌تر شدن روحی ناملایم و متلاطم است که بدون حضور راهنما امکان‌پذیر نمی‌باشد.

این‌جا سخن از طعم حقیقی بخشش است، بخشش از جنس هدیه کردن وجود خود به دیگری، بخشش از روی کرامتی متصل به کرامتی بی‌پایان و چه زیبا راهنما در این مدار از ناباوری خود به رسیدن به خود، تو را راه‌نما می‌شود. این‌جا سخن از هم‌نوایی و هم‌دردی است؛ هم‌دردی با دربندانی که در بیابان‌های ظلمانی ناامیدی سرگردانند و راهنما تو را یاری می‌کند تا خودِ خالی از خود تو پر ز عشق شود.

این‌جا سخن از زیبا اندیشیدن و انسانی اندیشیدن است که با وجود و حضور پر برکت راهنماست. این‌جا سخن از نشانی در بی‌نشان بودن‌هاست از پرتو وجود نازنین راهنما و سخن از عبور خویشِ خویشتن با آموزش‌های پر بار راهنما است. می‌اندیشم که همه گنج‌های گرانبهایی که اندوخته‌ام آموخته‌های استادی درد آشناست، استاد و استادانی برای آنان که از خاکستر شدن گریزانند.

درپایان از آقای مهندس که اولین راهنمای کنگره هستند و خانواده محترمشان و تمام راهنمایان کنگره تقدیر و تشکر می‌کنم و سر تعظیم در برابر شکوه مقامتان خم می‌کنم و با همه بلندی مقامتان و همه کوتاهی مرتبه‌مان در برابر شما ، قدردان زحمات مملو از عشق‌تان هستیم و دعا می‌کنیم آن‌چه را که ما از جبرانش عاجزیم و در ظرف زمان و مکان نمی‌گنجد، قدرت مطلق در همه حال برایتان جبران فرماید که هستی‌بخش وجودمان شدید.

ویراستاری: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر راضیه (لژیون یکم)
تصویرگر و ارسال: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر رعنا (لژیون نهم)
همسفران نمایندگی هاتف 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .