English Version
English

دیدگاهم به زندگی عوض شد

دیدگاهم به زندگی عوض شد

آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است.
عرض ادب واحترام دارم خدمت عزیزانی‌که گرانبهاترین متاع عمرشان را صرف خواندن این مطالب می‌کنند و خداقوت عرض می‌کنم خدمت مسئولین وخدمتگزاران پرتلاش واحد سایت.
دوستان امروز می‌خواهم یک تجربه دلچسب را با شما به اشتراک بگذارم ولی قبل از شروع از شما تقاضا می‌کنم که با همدیگر یک نگاه کلی به گذشته بنده بیندازیم که یک تصویر ذهنی داشته باشید و در ادامه راحت‌تر بتوانید با داستان ارتباط برقرار کنید. روزگاری یک دیو پلید در قالب یک دلبر دلربا قدم به شهر وجودی من نهاد و چون موریانه بر پیکر درخت، پایه های اصلی وجودم را درهم شکست و جانم را به بردگی برد. به قول جناب سعدی که می‌فرماید: من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. من هم این جان‌ربایی را دیدم و لمس کردم و اکنون دست در دست شما به پا خواسته‌ام که آن من بهشتی خودم را پس بگیرم و بتوانم فردای روشن‌تری برای زندگی کردن داشته باشم. آنجا که حضرت مولانا می‌فرماید: ازتَبَتُّل تا مقامات فنا، پله پله تاملاقات خدا. من هم یقین دارم تا وقتی که دوشادوش شما خوبان درحرکت هستم هر روز یک پله صعود خواهم کرد و یک بار دیگر با تفکر چند سال بعدم، این مطالب را مرور خواهم کرد و به شما و مکتبی که در آن پرورش می‌یابیم، افتخار خواهم کرد. اکنون می‌پردازیم به موضوع اصلی؛ داستان را از سفر خودم شروع می‌کنم، ورود من به کنگره نه از روی اختیار بلکه بالجبار بود و اوایل کاملا صوری و فرمالیته درحال رفت و آمد بودم، بعدها صرفا به خاطر تنوع و خروج از آن روتین تکراری تصمیم گرفتم سفر کنم. با اینکه همچنان مسافر مطلق نبودم ولی یک چیزی عوض شده بود؛ قبلا درک و شناخت صحیحی از زندگی نداشتم و بعد از آن نگاهم به زندگی عوض شد. درست است که راه زیادی تا برداشت درست از زندگی دارم ولی حداقل این را فهمیدم که تفکرات قبلیم غلط بوده و از مرحله آن کس که نداند و نداند که نداند وارد مرحله آن کس که نداند و بداند که نداند شدم اما تا همین چند وقت اخیر دو دوتای من هیچ وقت چهار نمیشد، مثل سابق در چهاردیواری افکارم محبوس بودم ولی با عذاب بیشتر؛ چون قبلا تصورم از دنیا در همان چهاردیواری خلاصه میشد اما الان جهان هستی را مقابلم می‌دیدم ولی قدرت خروج از آن بن‌بست را نداشتم. اولش به زعم خودم برای خروج از بحران تلاش زیادی کردم و الان می‌فهمم آن تلاش نبود، به هر دری زدم ولی بسته بود و همین هم باعث شده بود دچار ناامیدی وحشتناکی شوم.
استاد بسیار بسیار بزرگوارم رهنمون‌های بی‌نظیری برایم داشتند ولی همچنان درجا می‌زدم و هر روز که بدون تغییر طی می‌شد، یکی از پله‌های اعتماد به نفسم آوار می‌شد. یک خال شخصیتی بزرگ و یک ناامیدی سیاه رنگی هر روز به من نزدیک‌تر می‌شد و فاصله زیادی تا فروپاشی کامل نداشتم. در این بین تنها یک مسئله باقی مانده بود که مثل دهقان فداکار در آن دور دست‌ها مشعلی افروخته و برای قطار وجودیم که درحال برخورد با کوه و صخره بود، کورسوی امیدی را نشان می‌داد. آن دهقان فداکار راهنمای محترمم بود و آن مشعل فروزان، خدمت کردن درکنگره بود. استاد همیشه از محسنات خدمت کردن می‌گویند ولی اگر گوش شنوایی برای چنین سخنانی داشتم، الان وضع خیلی مطلوب‌تری داشتم. استاد به قدری اعتقاد به خدمت کردن دارند که اگر بگویی آقا من سرما خوردم، نسخه خدمت برایت می‌پیچند! خلاصه به این منوال شب را سحر‌ کرده و صبح را به شب رسانیدیم تا رسیدیم به ماه مبارک رمضان. شاید باورتان نشود، ولی در تمام طول عمرم اولین باری است که از پیشوند مبارک برای ماه رمضان استفاده می‌کنم، چرا که امسال این مبارکی را نه تنها لمس کردم، بلکه میمنت این ماه اختر تابناکی در شب سیاه زندگیم شد.

پایان بخش اول

 

نویسنده: مسافر علی از لژیون یکم
خدمتگزار سایت: مسافر سعید

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .