عید آمده مخلوق زمین عیدی خود را
گیرند از این هستی و از عالم بالا
هرکس که نکو کاشته بذری و شریک است
دارد به کَفَش هدیه و خندان شده و مست
آنان که به غفلت همه در خواب خوش نفس
ماندند و به زنجیر خور و خواب همه حبس
اکنون نِگرند مزرعه و باغ ندارند
توشی به سفر مردم خودخواه ندارند
افسوس که عبرت نه بگیرند و نه دانش
فرمان ببرند هرچه دهد نفس بهخواهش
دنیا همه چون مدرسه بر خلق دهد پند
هر درس که گوید مثلی آوردَش چند
آنها که به معنی شده آگاه و ببینند
هرفصل به وقتش سبدی میوه بچینند
امثال منِ خفته به افکار پریشان
در مزرعهشان نیست بهجز خار مغیلان
هر نیک و بدی کاری و هر فکر که داری
هنگام درو میوه آن را به کف آری
یا باز به خفتن گذرانی همه زندگیات را
یا اینکه تو هم سبز کنی مزرعهات را
پس هر چه کنی خود ثمرش گیری و بینی
هرگز تو به مقصد نرسی گر همه عمرت بنشینی
مختاری و جبری نبُوَد تا تو بخیزی
لیکن ندهد مزرعه محصول اگر بذر نریزی
گفتیم و تو یا پند بگیر یا که به لبخند
از خواب خوشت کیف بُکن چشم به ما بند
این عمر نماند به کسی تا به قیامت
خود دانی و عمرت، تنت آزاد و سلامت
شعر از مسافر حمیدرضا رهجوی راهنما مسافر بهرام لژیون چهارم
- تعداد بازدید از این مطلب :
209