یازدهمین جلسه از دور چهل و نهم کارگاههای آموزشی کنگره ۶۰؛ ویژه آقایان همسفر در نمایندگی آکادمی، با استادی مرزبان محترم همسفر هادی، نگهبانی همسفر محمد و دبیری همسفر فرزاد، با دستور جلسه «وادی چهاردهم و تاثیر آن روی من»، پنجشنبه 24 اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۴ آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد:
من دیشب به محمد آقا ایجنت محترم پیام دادم که نمیتوانم به جلسه بیایم. نگهبان جلسه هم قرار بود به من خبر بدهد که اگر استاد امین نیامدند من برای استادی جلسه بیایم. صبح تازه فهمیدم که استاد امین نمیآیند. خیلی برایم جالب بود که من هم که میخواهم کنگره نیایم، یک بندی وجود دارد که حتی نمیگذارد یک جلسه هم از دست برود. خدا را هزار مرتبه شکر.
راجع به وادی ۱۴، محبت، من فکر میکنم محمد با من خصومت داشته که من را دعوت کرده؛ چون داداش لژیونی هستیم و میداند که من آدم بامحبتی نبودم؛ ولی خب خدا را شکر این از لطف کنگره بوده که من در اینجا هستم. توانستم جرقههایی از محبت را درون خودم پیدا کنم.
یک پیامی از همان ابتدای وادی خواندم. اگر اشتباه نکنم از استاد سردار است. آقا مهراد همیشه این پیام را در لژیون میخواندند و من لذت میبردم. متن پیام: برای آنانی که حال خوش ندارند دو راه بیشتر وجود ندارد؛ یا باید به نیروهای راستین بپیوندند یا باید منتظر باشند که نیروهای مخرب با گردباد عظیم آنها را به عمق تاریکیها هدایت کنند.
من قبل از کنگره همیشه تفکرم این بود که مثلاً مشروبم را میخورم؛ ولی پیرزن را از خیابان رد میکنم و آدم خیلی خوبی هستم. اینجا متوجه شدم که نه اصلاً اینگونه نیست. من یا باید اینطرف باشم یا باید آنطرف باشم.
حداقل تا الآن اینگونه فهمیدم که ورود به سمت مثبتها که انگار به انسان اجازه ورود میدهند اینگونه است که به من اجازه خدمت کردن میدهند. من این یک دانه را توانستهام پیدا کنم. امروز در همین نوشتار کنگره ۶۰ چیست هم خواندیم: اساس کار ما محبت است. خب من چگونه میتوانم خدمتگزار باشم؟ اول باید یکذره محبت درونم وجود داشته باشد.
مگر میشود یک راهنما بیدلیل 4-5 ساعت وقت بگذارد؟ یک مرزبان از صبح و ایجنت همینطور تا به بالا و مهمترین آقای مهندس، من چهارشنبهها که اینجا هستم متحیر میشوم. داشتم به این فکر میکردم که من چند جلسه چهارشنبه را نیامدم با خودم گفتم یکبار آقای مهندس مثلاً بگوید: خوابم میآید نمیآیم، چه میشود؟
از بوشهر، اصفهان، اهواز برای رهایی میآیند. واقعاً مهندس بامحبت است و اصلاً عجیبوغریب است. حالا من برای یک کار خیلی کوچکم شاید نتوانم بیایم کنگره و شاید یک خدمت مرزبانی ایجاد میشود من بگویم: نه! مغازهام را که نمیتوانم ببندم.
حتماً آقای مهندس دوست دارند یکی از این سرطانهایی را که درمان کردهاند را بفروشند و میلیارد میلیارد پول بگیرند. کی از پول بدش میآید؟ ولی محبت ایشان از حس مال دوستیشان بیشتر است که در اختیار مردم میگذارند تا همه استفاده کنند. فقط میشود شکر کرد که اینجا هستم.
من آدم بامحبتی نبودم؛ وقتی میخواستم یک دوستت دارم به همسرم بگویم، سه روز بالا پایین میشدم تا بگویم دوستت دارم. میگفتم: رویم نمیشود، زشت است، پررو نشود، من با هر چیزی که به سمت خوبی میرفت مشکل داشتم. میخواستم به یک نفر خوبی کنم میگفتم: این بعداً از من توقع میکند. کلاً محبت کردن را بلد نبودم.
راهحل گرههایم ازآنجا شروع شد که به دستور راهنمایم و به لطف راهنمایم، خدمت کردن را شروع کردم؛ حتی یک نگهبان نظم ساده، یک مهماندار، حالا خدا را شکر الآن موقعیت مرزبانی هست. شاید من فکر کنم نمیخواهم مرزبان شوم و شرایطش را ندارم؛ ولی واقعاً عجیب غریب است.
روزی که میخواستم مرزبان شوم، آقا مهراد شاهد است، من میگفتم: نمیتوانم مرزبان شوم. من مغازهدارم، کارگاه دارم، مگر میشود درب مغازه را بست؟ حالا به هر دلایلی در ذهن خودم رفتم و این خدمت را قبول کردم. گفتم: اگر نشد هم یک علیالبدلی هست؛ ولی زمانی که خدمت شروع میشود اصلاً عجیب غریب میشود. دوستانی که تجربهاش را دارند، حتماً این موضوع را درک میکنند. مشتریهای من تغییر کردند. اصلاً روند کاری من تغییر کرد.
من اینجا حس کردم که جزو نیروهای مثبت بودن یعنی چه. مشتری میگوید: من برای کارم عجله دارم. من میآیم کنگره و میگوید: باشد ۴ روز دیگر تحویل بده. خیلی متشکرم که به صحبتهای من گوش دادید.
تایپ و ویراستاری: همسفر فرزاد (لژیون اول)
تصویربردار: همسفر علی (لژیون مرزبانی)
تهیه و تنظیم: سایت همسفران آقا، نمایندگی آکادمی
- تعداد بازدید از این مطلب :
137