سرانجام روز رهایی، روزی که سالها منتظرش بودم فرارسید، گاهی اوقات فکر میکردم چنین روزی را نخواهم دید.
دهسال تاریکی برای من بسیار سخت بود ولی وقتی آبان ۱۳۹۹ وارد کنگره شدم، این سختی کمتر شد چرا که علم اعتیاد را در کنگره یاد گرفتم، صورتمسئله اعتیاد برایم روشن شد و فهمیدم چقدر نواقص اخلاقی دارم و باید آموزش بگیرم تا خودم هم که با افکار منفی، ناامیدی و استرس، جسم و روانم را نابود کرده بودم به آرامش برسم پس قدم برداشته و وارد لژیون شدم اما ذهنم پر از سؤالهایی بود که جواب نداشتند، هر جلسه در لژیون سؤالاتم را مطرح میکردم و راهنمای عزیزم، خانم فاطمه، با صبر و روی گشاده به من پاسخ میدادند.
کمکم شروع به نوشتن سیدی کردم و وقتی۴۰سیدی تمام شد، منتطر رهایی بودم اما هنوز مسافرم با نیروهای بازدارنده میجنگید، این موضوع را خوب میدانستم که نباید در درمان مسافرم مداخله کنم، ناامیدی ذهنم را درگیر کرده بود راهنمایم، خانم فاطمه عزیز، به من سیدی معرفی میکردند و این نوشتن سیدی و ادامه آموزشها بود که نمیگذاشت ناامیدی من را از پا در آورد. تولد دخترم در این مسیر به زندگیمان رنگ تازهای پاشید و شیرینی لبخند ستاره کوچولو زندگیمان را گرم کرد.
مسافرم به پلههای آخر رسید، روز رهایی کمکم نزدیک میشد اما من میترسیدم این روز را نبینم، ناامیدی دست از سرم برنمیداشت و وقتی رهایی مسافران را میدیدم دلم میلرزید، به راهنمایم گفتم با روند کنگره آشنا هستم اما پس کی نوبت ما میرسد؟! ایشان مرا به صبر دعوت کرده و گفتند: إنشاءالله در زمان خودش فرمان برای شما هم صادر میشود و گل رهایی را از دستان پرمهر آقای مهندس میگیرید.
.png)
خدا را شکر روز رهایی فرارسید، چند سالی بود که برای دیدن آقای مهندس لحظهشماری میکردم حتی در همان روز رهایی هم بیشتر منتظر دیدار با آقای مهندس بودم زیرا خیلی دوست داشتم ایشان را از نزدیک ببینم.
وارد آکادمی شدم، ابتدا مرزبانهای خانواده را دیدم، آنها به گرمی از من استقبال و راهنماییام کردند و با مهربانی مواظب دختر کوچکم بودند تا من بتوانم دفاتر ۴۰سیدی را نشان بدهم. دو خانم مهربان دفترهای سیدی من را کنترل کردند، انگار وقتی آموزش میبینی جلا پیدا میکنی، آنجا به وضوح این مهربانی که از جنس آموزشهای ناب کنگره است را مشاهده کردم، آرام بودم و منتظر که من و مسافرم را صدا بزنند تا خدمت آقای مهندس برسیم. آنجا شور و شعف موج میزد و افراد زیادی از جاهای مختلف آمده بودند، بعضی خوشحال بودند که گل رهایی گرفتهاند و بعضی هم مثل من منتظر این لحظه شیرین بودند. من با دختر کوچکم این صحنهها را تماشا میکردیم و لذت میبردیم.
خدا را شکر نوبت ما هم فرارسید و وارد اتاق آقای مهندس شدیم، بسیار خوشحال بودم و با تمام وجودم این حسِ خوب را درک میکردم، نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک از چشمانم جاری شد، دیدم مسافرم هم اشک میریزد زیرا ما چندينسال منتظر چنین روزی بودیم، به آقای مهندس با حالت گریه گفتم من زندهام که چنین صحنهای را میبینم؟ آقای مهندس گفتند: هم زندهای و هم بیدار، ایشان خیلی مهربان و با محبت دختر کوچکم را در آغوش گرفته و برایش اذان گفتند.
هرچند لحظات حضور در کنار آقای مهندس بسیار کوتاه بود اما لحظهای ماندگار شد و من هر روز این صحنه را در ذهنم مرور میکنم تا فراموش نکنم که نزد چه انسان بزرگی رفتم، انسانی که مرا از قهر به مهر، از نفرت به عشق، از تاریکی به روشنایی و خیلی چیزهای دیگر که در قالب کلمات نمیگنجند، رساندند.
خدای مهربانم بسیار سپاسگزارم که مسیر کنگره را به دنیای تاریکمان باز کردی تا راه و مسیرمان روشن شود. امیدوارم که بتوانم در کنگره به همراه مسافرم خدمت کنیم تا قدردان زحمات عزیزانی که ما را به رهایی رساندند، باشیم.
نویسنده: همسفر ملیحه لژیون راهنما همسفر فاطمه (لژیون یکم)
ویرایش: رابط خبری همسفر هاجر لژیون راهنما همسفر فاطمه (لژیون یکم)
ارسال: همسفر افضل لژیون راهنما همسفر فاطمه (لژیون یکم)
همسفران نمایندگی وکیلی
- تعداد بازدید از این مطلب :
632