English Version
English

یک نگاهی که به ترتیب چینش وادی‌ها کنیم، می بینیم ،ابتدا باید عاقل بشویم و در انتها عاشق می‌شویم.(آکادمی)

یک نگاهی که به ترتیب چینش وادی‌ها کنیم، می بینیم ،ابتدا باید عاقل بشویم و در انتها عاشق می‌شویم.(آکادمی)

اولین جلسه از دوره شصت و سوم سری کارگاه آموزشی- خصوصی خانم‌های مسافر و همسفر نمایندگی آکادمی، با استادی کمک راهنما مسافر هاله، نگهبانی مسافر سمانه و دبیری مسافر جمیله، با دستور جلسه « وادی چهاردهم و تأثیر آن روی من » روز یکشنبه 21 اسفندماه ۱۴۰۱ راس ساعت ۱۱:۰۰ آغاز به کار نمود.

سخنان استاد:

سلام دوستان هاله هستم یک مسافر.

خیلی خوشحالم که امروز من به همراه لژیون، خدمتگزارتان هستیم. امروز؛ در مورد دو مبحث صحبت می‌کنیم. یکی وادی چهاردهم که وادی عشق است و در ادامه هم تولد یک سال رهایی خانم الهه را جشن می‌گیریم.

در مورد وادی عشق یا همان وادی چهاردهم، حرف زیاد است و شاید بتوان به‌صورت تئوری یکسری چیزها‌ را در مورد عشق و محبت گفت. ولی فکر می‌کنم آن چیزی را که ذره‌ای لمس و حس کرده‌ام، برایتان بگویم تا شاید به دلتان بنشیند. شاید در کتاب‌ها در مورد عشق می‌خوانیم که محبت این است و آن است،  یا خیلی جاها در اشعار این را دیده باشید، ولی فکر می‌کنم تا نتوانم  ذره‌ای از آن را با تمام وجود حس کنم، چیزی از آن واقعاً درک نکنم.

در مورد وادی چهاردهم چند نکته‌ که به ذهنم می‌آید این است که؛ شاید ما، خودمان را عاشق می‌دانیم، خودمان را بامحبت می‌دانیم. ولی خودمان را عاقل نمی‌دانیم. ولی یک نگاهی که به ترتیب چینش وادی‌ها کنیم، می بینیم ،ابتدا باید عاقل بشویم و در انتها عاشق می‌شویم، یعنی من اگر عاقل نباشم، نمی‌توانم بگویم از عشق بویی برده‌ام، درصورتی‌که ما اکثراً ممکن است بگوییم من عقل ندارم، ولی دلم صاف است، دلم پاک است، دردلم محبت  و مهر دارم، عاشق هستم، عاشق این آدم شدم، عاشق همسرم و عاشق خانواده‌ام هستم.ولی چیزی که از این وادی یاد گرفته‌ام این است که من تا از وادی‌هایی که راجع به عقل صحبت می‌کند، فر ایزدی عقل را درک نکنم، تا ذره‌ای خرد را نتوانم لمس کنم، نمی‌توانم ادعای عشق و عاشقی داشته باشم.

در یکسری از منابع قدیمی یا فلسفی می‌گویند که: عشق تاجی است که بر سر عاقل گذاشته می‌شود؛ یعنی اگر به عقل رسیدی و به پادشاهی و فرماندهی عقلت رسیدی، تاجی از عشق بر سرت می‌گذارند؛ یعنی در انتها می‌توانی عاشق باشی، می‌توانی عشق بلاعوض، خدمت بلاعوض و آن محبت را درک کنی و بتوانی به آدم‌های دیگر بدهی و ببخشی؛ این به نظر من خیلی نکته‌ بااهمیتی بود. اینکه من باید از عقل رد شوم تا به عشق برسم.

در ابتدای وادی راجع به اضداد صحبت می‌کند، نیروهای ضد در هستی در حال کارند و کارشان چیست؟ اینکه من تا انتها به سمت تخریب ببرند؛ ولی زمانی که من در صراط مستقیم قرار می‌گیرم، زمانی که توسط نیروهای راستین همراهی می‌شوم، نقش اضداد در زندگی من کم‌رنگ و کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود تا جایی که امکانش هست که این نیروها از زندگی‌ات کامل حذف بشوند. ولی کی؟ زمانی که من کاملاً به آن نفس مطمئنه برسم؛ زمانی که به آن هدفی که از خلقت من بوده، برسم. این بحث اضداد مهم است، چرا؟ چون در آن مثلث عشق است که تشکیل‌شده از؛  سایه، حس و جاذبه.

سایه‌ها چیست؟ سایه‌ها می‌گوید چیزهایی باید وجود داشته باشند تا من به‌وسیله‌ امواج، حسم جذب آن‌ها بشوم یا آن‌ها را دفع کنم، و آن‌ها را نخواهم و دوستشان نداشته باشم؛ درواقع این دوست‌نداشتن ما باز برمی‌گردد به چی؟ به همان اضدادی که اول گفتم. من نیروهای منفی، نیروهای مخالف را دوست ندارم، سر جنگ دارم، سلاح برمی‌دارم برای جنگیدن با آن‌ها و تا جای ممکن می‌خواهم از خودم دفاع کنم، اما این چرا اهمیت دارد؟

زمانی که من چیزی را مخالف خودم می‌دانم، درواقع حس من آن را نمی‌خواهد و من با آن‌ها سازگاری برقرار نمی‌کنم، نمی‌خواهم با آن‌ها دست دوستی و آشتی بدهم. حالا این اهمیتش اینجاست که تا زمانی که حس من پاک نشود تا زمانی که تزکیه و پالایش نشوم، تا زمانی که با فرد مقابلی که دارم روبه‌رو می‌شوم پر از قضاوت باشم، پر از حسادت باشم، احساس بد داشته باشم، همین‌طوری در ذهنم مانده باشد که شش ماه پیش به من چی گفته و همچنان ناراحت باشم، بدخواه دیگران باشم، امکان اینکه پیوندی بین من و آن چیز برقرار شود وجود ندارد. پس اینجاست که اهمیت تزکیه و پالایش معلوم می‌شود، اینجاست که تا من حسم پاک نشده باشد، نمی‌توانم آنچه روبه‌رویم قرار می‌گیرد را، از عشق پرکنم و خودم هم از عشق لبریز بشوم.

اینجا می‌خواهم آن قسمتی از تجربه‌ خودم را برایتان بیان کنم، مهم‌ترین و پیچیده‌ترین چیزی که با آن در هستی روبه‌رو هستیم چیست؟ که  بزرگ‌ترین خلقت خداست؟ انسان! وقتی‌که من با یک انسان روبه‌رو می‌شوم، آن فرد یا دارد گذشته‌ من را به من نشان می‌دهد یا آینده‌ من را؛ یعنی از این دو حال خارج نیست، وقتی‌که ما با شخصی روبه‌رو هستیم، او یا آینده‌ یا گذشته‌ من است.

لژیون‌ها را نگاه کنید، رهجو نسبت به راهنما چیست؟ گذشته‌ راهنماست؛ راهنما نسبت به رهجو چیست؟ آینده او است. یک رهجو می‌تواند در راهنما آینده‌ خودش را ببیند، ولی اگر من درگیر دوست داشتن‌ها ‌، نداشتن‌ها، درگیر حب و بغضم بشوم، درگیر قضاوت‌هایم بشوم، درگیر حسادت‌هایم بشوم، درگیر چیزهایی که ظاهری است. من از این رنگ خوشم نمی‌آید، من از این انسان شلخته خوشم نمی‌آید، من از پرحرفی هم لژیونی‌ام  خوشم نمی‌آید، من از تیپ این آدم خوشم نمی‌آید؛ یعنی با حس‌های منفی و قضاوت‌های مکرر با دیگران روبه‌رو شوم، امکان درک و حس کردن به‌تمام‌معنای فرد مقابل را از خودم می‌گیرم، چون ذهنم مشغول منفی‌هاست. پس امکان اینکه عشقی نسبت به او تجربه کنم را، ندارم.

چرا راهنما امکان دارد که همه جور فردی را در لژیونش بپذیرد؟ چون با هر شرایطی، درگیر نمی‌شود و حالش بد نمی‌شود. به خاطر اینکه سعی کرده این حس‌های خودش را پالایش کند. تزکیه و پالایش به نظر من مهم‌ترین جزئی است که در کنگره اگر بتوانم به اجرا برسانم که رسیدن به آن، عقل را فراهم می‌کند و در ادامه هم امکان رسیدن به آن عشق که آخر داستان داریم، هست.

برای من عشق این‌گونه به انسان‌ها، این معنا را دارد که بفهمم که، من با نفر بغل‌دستی‌ام، با افرادی که روبه‌رویم نشسته‌اند، هیچ موقع، هیچ تفاوتی نداشتم در خوبی و بدی. اگر فرد مقابلم خوب است و من بد، باید تمام تلاشم را بکنم تا من هم مثل او بتوانم آن فضیلت‌ها را در خودم زنده کنم و اگر احساس می‌کنم که فرد مقابل بد است، یادم بیاید که خودم هم روزی بدی کرده‌ام.

انسان دانا چون نادانی خودش را یادش می‌آید، نسبت به دیگران با ترحم و با عشق برخورد می‌کند. ولی فردی که نادان است، چون دانایی نداشته، سعی می‌کند همه آدم‌ها را از خودش براند، یعنی هیچ عشقی برای دادن به آدم‌های دیگر ندارد و تجربه‌ نمی‌کند. من باید حواسم باشد همه‌ انسان‌ها در نقطه‌های بسیار زیادی شبیه خود من هستند و من شبیه آن‌ها، و چیزی برای کشمکش و رودررو شدن و دعوا کردن وجود ندارد. فقط در این مسیر هرکداممان در نقطه‌های متفاوتی هستیم که انشالله به آن نقطه‌ی وصل که انتهاست و هدف از خلقت و هستی است، برسیم.

خانم الهه؛
پایداری و مقاومت شما مهر تأییدی است که همراه هستید و می‌بایست این همراهی را با خدمت شایسته به انجام برسانید.  یکمین سال رهایی‌تان پرشگون

سخنان استاد در مورد تولد یک سال رهایی مسافر الهه:

خانم الهه وارد لژیون شدند و آن ابتدا یک مقدار حال بدی داشتند . طلبکاری‌هایی را از دنیا، زندگی‌اش و از تمام هستی داشت؛ ولی خیلی خوشحالم که می‌بینم که از یکجایی به بعد تمام این‌ها برگشت و آن فلش‌ها برگشت به سمت خودش و تمام تلاشش را کرد برای اینکه خودش تغییر کند.

خداراشکر انقدر تغییر کرد که همسرش هم وارد کنگره شد، الان یک خانواده‌ کنگره‌ای دارد. انشالله پسرش هم در مسیر درمان قرار بگیرد و به حال خوش و رهایی برسد. خانم الهه عضو لژیون سردار شدند الان دو سال است عضو لژیون سردار هستند، خدمت کارت را دارند، و دبیر آقا در جلسه‌ روز‌های سه‌شنبه شدند.در نوشتن سی دی‌ها واقعاً عالی بود، یعنی هرکس دفترش را می‌دید، می‌گفت این دفتر مال کی است؟ می‌گفتم خانم الهه، یک نگاه به خانم الهه می‌کرد، یک نگاه به دفتر، چون برای همه آن‌قدر رنگارنگ و تمیز نوشتن، عجیب بود.

راجع به خانم الهه یک خاطره تعریف کنم که؛ در لژیون در مورد اینکه بچه‌ها  سرکار بروند و  پول خودشان را  به دست بیاورند، صحبت می‌کردم. خانم الهه آن زمان هم استخر می‌رفت، هم لژیون جونز و هم پیاده‌روی می‌رفت، هم فعالیت‌های کنگره‌اش را انجام می‌داد. بعد از یک هفته که در مورد سرکار رفتن  صحبت کردم، آمد  گفت: خانم من به شوهرم گفته‌ام که من می‌خواهم بروم سرکار، برای من کار پیدا کن. او هم گفته تو می‌خواهی چکار کنی بروی سرکار؟ بااین‌همه بچه و نوه و سن و سالت؟ من هم گفتم خانم هاله گفته‌اند؛ برای قوت بخشیدن به بخش مالی سرکار بروید.خیلی برای او خوشحالم؛ آرزویم این است که به کمک راهنمایی تازه واردین و همین‌طور کمک راهنمایی مسافرها برسد.

اعلام سفر:
کمک راهنما: خانم هاله –مدت تخریب:30 سال - آنتی ایکس مصرفی: شیره و تریاک _ مدت سفر اول: ۱۳ ماه و 17 روز_ روش درمان: DST _ داروی درمان: شربت OT_ مدت رهایی: 1 سال و 2 ماه_ ورزش: ایروبیک و اصلاحی

صحبت‌های مسافر الهه:

سلام دوستان الهه هستم یک مسافر

در ابتدا می‌خواهم از ایجنت عزیزمان خانم میترا، مرزبانان خانم لاله عزیز  و خانم اعظم عزیز، از راهنمای عزیزم خانم هاله، از همه حاضرین که در تولدم شرکت کردند تا انرژی بگیرم، و همین‌طور دخترک که امروز کنارم حضور دارد، تشکر کنم.

من هم مثل همه مصرف‌کنندگان ۳۰ سال مصرف کردم وزندگی‌ام نابود شد. برای بچه‌هایم مادری نکردم و این را خودم قبول دارم. آن‌ها به مدرسه یا دانشگاه می‌رفتند، من اصلاً نمی‌دانستم کی رفتند و  کی آمدند. اصلاً دارند چه رشته‌ای می‌خوانند، آن‌قدر درگیر اعتیاد بودم.صبح که بیدار می‌شدم تا ساعت ۱۱ الی ۱۲ در حال مصرف بودم. البته در کنار همسرم معتاد شدم. به ایشان  گفتم؛ یا می‌گذاری کنار یا خودم هم می‌کشم، گفت: دوست داری بکشی، بکش. من جلوی تو را نمی‌گیرم. ازآنجایی‌که آب می‌گردد و گودال را پیدا می‌کند، متوجه شدیم دامادم هم مصرف‌کننده است. ولی خداراشکر می‌کنم تقریباً یک خانواده کنگره‌ای شده‌ایم. الان یک سال و اندی است من رهاشده‌ام، همسرم آخر سفرشان است. دخترم که الان در این جشن همسفرم هستند، کمک راهنمای تازه واردین هستند و همسرشان نیز رهاشده است، پسرم هم انشالله وصل شود و یک پازل کامل می‌شویم.

حالا یک خاطره خوب تعریف کنم که من اصلاً کنگره را چطوری پیدا کردم. در فیلم مسافر دیدم که آقای مهندس می‌گویند: من حسین هستم یک مسافر، و با خودم گفتم اینجا جایی است که من باید بروم. من بیمارستان روانی خوابیدم چون بیمارستان‌ها معتاد را  قبول نمی‌کردند.بعد از ۳ شب بستری، آخر با چادر رنگی فرار کردم. گفتم اینجا جای من نیست دیوانه می‌شوم. سرتان را درد نیاورم. از طریق فیلم مسافر با اینجا آشنا شدم. بعد زنگ زدم ۱۱۸ شماره را به من دادند. روزی که زنگ زدم اینجا روز آقایان بود، گفتند که برای خودتان یا همسرتان می‌خواهید؟ گفتم برای خودم. گفتند: فردا خانم‌ها هستند به شما کمک می‌کنند.

آدرس گرفتم و از میدان هفت‌تیر تا اینجا را پرسان پرسان آمدم و پیدا کردم. در مسیر به دخترم گفتم دختر جان اگر من را خواباندند، شما لباس‌های مرا می‌گیری، به هیچ‌کس هم نمی‌گویی من کجا خوابیدم. هرکسی زنگ زد خانه، بگو مادرم خانه نیست کار داشته یا بگو مادرم خواب است. آمدم داخل کنگره و گفتم اینجا چه جور بیمارستان و درمانگاهی است؟ دیدم عده‌ای بالباس و مقنعه سفید می‌روند و می‌آیند. گفتم حتماً پرستارند، و به دخترم گفتم بیا بریم پایین ببینیم چه خبراست؟ دیدم صندلی چیده‌اند.

آن روز آقای مهندس استاد جلسه بودند، دو نفر هم نگهبان و دبیر بودند. دردلم گفتم؛ این آقا که دکتر است و این دوتا هم پرستارند، حالا کجا می‌خوابانند؟ به دخترم گفتم بنشینیم ببینیم چه می‌شود. دخترم گفت اینجا کجاست آمدیم؟ گفتم نمی‌دانم و این‌همه جمعیت را کجا می‌خوابانند؟! باز با خودم گفتم؛ بالا اتاق بود، حتماً  می‌برند بالا بستری می‌کنند، و  نوبتی است.

در ادامه دیدم هرکسی مشارکت می‌کند، می‌گوید آقای مهندس! گفتم ای‌بابا ایشان که مهندس است، پس دکتر نیست؟ پس من کجا آمده‌ام؟ بعد با خودم گفتم حتماً دو رشته خوانده‌اند، و هم نظام‌مهندسی دارند  هم نظام پزشکی.

خدا را شکر می‌کنم دامادم، خودم و همسرم نجات پیدا کردیم. انشالله پسرم هست هم وصل شود.. برای همه شما حال خوب می‌خواهم. از خانم هاله عزیزم خیلی ممنونم. من واقعاً حالم بد بود و اصلاً این‌طوری نبودم، با همه دعوا داشتم. از آموزش‌های ایشان است که آرام شدم. ایشان خودم را به خودم برگرداند، در نامه‌شان هم نوشتم. از همه شما ممنونم که حال خوب به من می‌دهید. هر بار بغلتان می‌کنم هزار برابر انرژی می‌گیرم.

صحبت‌های همسفر زهره:

سلام دوستان زهره هستم همسفر.

خدا را شاکرم که یک روز دیگر در کنگره هستم. خیلی خوشحالم در جمع شما حضور دارم. واقعاً حس عجیبی دارم. خیلی حرف آماده کرده بودم اما امروز یاد آن روزی افتادم که مادرم وارد کنگره شد. امروز خیلی به اصرار گفتند که تولدم را بیایید. آن روز از پله‌ها که می‌آمدم پایین، آهنگ تولد پخش می‌شد. الان که در کنگره هستم، هرزمان آهنگ تولد پخش می‌شود، یاد آن لحظه می‌افتم، همه داشتند شادی می‌کردند و خوشحال بودند، دست می‌زدند و خیلی حس خوبی بود. آن روز تصویرسازی کردم که یعنی یک روزی من هم می‌آیم به‌عنوان کسی که همراه مسافر است؟ بروم آن بالا بایستم؟ آیا می‌بینم آن روز را؟

از زمانی که یادم می‌آید، نمی‌دانم چند سالم بود و فقط یادم می‌آید همیشه مادرم با پدرم دعوا می‌کرد که مواد مصرف نکن. خیلی روش‌ها را برای درمان رفته بود. البته درمان که نبود، ترک بود. طب سوزنی، سقوط آزاد، درمان با الکل، خیلی روش‌ها را رفته بود.مادرم همیشه پشتش بود و با او می‌رفت، اما نمی‌شد، بعد دیدم که مادرم هم کنار پدر نشسته باهم مصرف می‌کنند. بعدازآن، هر جای مقدسی که می‌رفتم، هر امامزاده‌ای، هر نمازی، هر شب قدری، هرجایی که دیگر هر دعایی از خدا بخواهی، مستجاب می‌شود،که این مسئله حل شود.

من می‌دانستم این یک بیماری است، و از روی عیش و نوش انجام نمی‌شود. فقط از خدا می‌خواستم پدر و مادرم خوب شوند که این دعا فقط در کنگره مستجاب شد. از آقای مهندس و خانواده‌شان تشکر می‌کنم. در هیچ جای جهان باور نمی‌کنند که شیشه درمان داشته باشد. تنها جایی که درمان دارد، کنگره است. برای همه آرزوی سلامتی دارم.

برای تازه واردین و سفر اولی‌ها خیلی خوشحالم که چه موقع خوبی وارد کنگره شدید که سفر با OT انجام می‌شود. قدر آن را بدانید. داروی نابی است و واقعاً چیزی است که ناخالصی ندارد. قدرش را بدانید به‌عنوان یک دارو نگاهش کنید و واقعاً شفادهنده است. امیدوارم تمام سفر اولی‌ها در ادامه سفر، سفر همواری داشته باشند. نگاه خدا همیشه همراهتان باشد، در ادامه به یک رهایی پایدار و مانا برسید.

از مادر که بخواهم بگویم، همیشه در زمان صحبت‌هایمان، در حال مصرف بودند و ترکش‌های اعتیاد را بسیار احساس کرده‌ام؛ اما هیچ‌وقت روزی را یادم نمی‌رود که حدود 20 سال پیش، برای به دنیا آوردن فرزندم در بیمارستان بستری شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم که هیچ‌کس نیست، نه مادرم و پدرم، و نه شوهرم. چون همه مصرف‌کننده بودند. آنجا فهمیدم اعتیاد یعنی چه! اینکه می‌گویند اعتیاد خانمان‌سوز است یعنی چه!

برای این جشن و جایگاه امروز مادرم، خداراشکر می‌کنم و امیدوارم رهایی مانایی داشته باشند و یکی از خدمتگزاران خوب کنگره باشند. از خداوند می‌خواهم برادرم هم بتواند راهش را پیدا کند و سفر کند و به رهایی برسد.

آرزو:

آرزو: انشالله مصرف‌کننده در دنیا نباشد و اگر هم هست به روش کنگره درمان شوند.
آرزوی دوم: انشالله پسرم به کنگره وصل شود و درمان بشود ‌.

تایپ: مسافر طناز، مسافر سارای –نمایندگی آکادمی
ویرایش و ارسال :همسفر فاطمه
 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .