سالها پیش، حتی قبل از اینکه مصرفکننده مواد مخدر بشوم، مدتی مشتاق خواندن حکمت و فلسفه باستان شده بودم. وقتی شرححال و احوال استادان معنوی کهن را میخواندم، اسطورههایی که از نزدیک مانند سایر انسانها و در بین انسانها زندگی میکردهاند، اما از دور، اکنونکه از فاصله صده ها و هزارهها به آنان مینگری، گویی آنسوی مرزهای افسانه و خیال، تمثیلی هستند از انسان آنگونه که در حقیقت میخواهد باشد؛ جاودانه و شادمانه و پیروز، چیزی غوطهور بین انسانیت و الوهیت، آنان که گویی جان جان هستیاند، آن روزها همیشه با خود میگفتم؛ در کنار این استادان معنوی بودن چه حسی دارد؟ یا خوشا به حال کسانی که حضور این انسانها را درک کردهاند.
خوشا به حال کسانی که یکبار توانستهاند ایشان را ببینند، چه میشد اگر من هم در نقطهای از زمین بودم، در روزگاری که یکی از شاگردهای این افراد میشدم ... احتمالاً من آنچنان فهم کاملی از کیستی این افراد و یا چیستی حال و احوالشان نداشتم، بلکه انسانی را در تخیلات خود میساختم که با حد فهم و درک من، استادی اسطورهای بود، اینها خیالبافیهایی بود که روزها و روزها در آن غوطهور میشدم، دور از واقعیت و در خانه پوشالی ذهن ناآگاه و جان در طلب اما سردرگم خویش. به هر رو؛ این بهیقین بزرگترین آرزوی سالهای نوجوانیام بود. یکبار این جمله را از آقای خدامی شنیدم که کنگره جایی است که انسان را به آرزوهایش میرساند؛ این شیرینترین تعریفی است که از کنگره 60 شنیدهام و حقیقتاً کنگره یک چنین جایی است. چراکه گاهی به خود میآیم و درمییابم که گویی به این بزرگترین آرزوی خود رسیدهام، آنگاه از خود میپرسم؛ کجایی؟ حواست هست کجا ایستادهای؟
شامگاه دوشنبه، 21 مهرماه و روز عید غدیر است، چند جلسهای است که به بهانهای در لژیون آقا رضا ترابخانی حاضر میشوم. شنبه قبل از آن، آقای ترابخانی ناگهانی و غیرمنتظره سر لژیون گفتند که دوشنبه آخرین جلسه لژیون است و قرار است که لژیون را تحویل دهند تا به مسئولیتهای دیگری که در کنگرهدارند بهتر رسیدگی کنند. امروز دوشنبه آخرین جلسه لژیون آقا رضا است. زنگ تشکیل لژیونها خورده است، همه با ورود آقا رضا به حیات از جای خود بلند میشوند و دست میزنند. آقا رضا که کمی سورپرایز شده است از میان جمعیت عبور میکند و وارد سالن آکادمی میشود، سالن آکادمی حس و حال عجیبی دارد.
محو تماشا ایستادهام، گویی باغ میوهای که با وزش نسیم در میان درختان، از صدای باد موسیقی ساخته است؛ موسیقی شکرگزاری از باغبان. سمفونیای که فقط باغبان میشنود، وزش نسیم و شاخ و برگ درختان نوازندهاند، نوازندگانی بیاختیار، چه که بخشی از تقدیر باغباناند، بخشی از وجود باغباناند، آری این موسیقی را او ساخته است و حالا با عبور از میان مرغزار سرسبز خود آن را میشنود، موسیقی را، وزش باد را و حس به بار نشستن بخشی ازآنچه سالها پیش، کاشته است.
به درخواست مرزبان آقا رضا چندکلمهای در سالن برای افراد صحبت میکنند، مثل همیشه ساده و کوتاه، سپس سر لژیون میروند. آقای محمد صداقت و آقای فرشید تفرشی و چند تن دیگر از رهجوهای قدیمی آقا رضا، بهاتفاق آقای کوروش آذر پور و آقای بابک لطفی میآیند تا سر آخرین جلسه لژیون حضورداشته باشند. همه قدری صحبت میکنند؛ هرکدام از خاطرات و منش آقا رضا به بیان خود میگویند و گاهی قدری هم از دلتنگی خود از تحویل لژیون. خود آقا رضا هم قدری صحبت میکند، از همین دلتنگی و اما لزوم انجام این کار برای پیشبرد اهداف کنگره. من موقع صحبتهایش محو نگاه او میشوم، آنقدر محو که انگار میتوانم تکتک خطوط چهرهاش را بشمارم و ساعتها به این کار ادامه بدهم، آرامش عجیبی حس میکنم، نمیدانم تحت القاء و تأثیر اطرافم هستم یا اینکه حقیقتاً این مرد با آن موهای جو گندمی و نگاه آرام خود، آدم را مسخ میکند. همه یک بغضی گلویشان را گرفته، گاهی هم اشک در چشمانشان حلقهزده است. موضوع حزن و اندوه نیست، موضوع یک بغض است که انگار هیچ حس بد یا خوبی ندارد، حتی خود آقا رضا هم انگار این بغض را در گلویش دارد. یک حس خاص است از جنسی دیگر که نمیدانم چه؟ انگار مرحله جدیدی آغازشده و این هم یومالفصلش است. آخرین جلسه لژیون با دعای پایانی به اتمام میرسد.
ساعتی بعد، اعضای لژیونها ساختمان آکادمی را ترک کردهاند و تنها چند تن از خدمتگزاران در حال مرتب کردن سالن هستند. در حیاط آکادمی ایستادهام، چراغها نیمه خاموش هستند و نمنم باران پاییزی زمین را خیس و معطر کرده است. امشب آکادمی خیلی حال و هوای خاصی دارد یا من اینطور حس میکنم؛ انگار که بعضی از انسانها از انحصار خویش بیرون میآیند و در زمان و مکان اطراف خود جاری و با آن یگانه میشوند، حتی در خشت و گل دیوارها؛ مانند ذرات عطری که با باز شدن درب شیشه، رقصکنان جریان مییابند و همه فضا را از حس خود پر میکنند... دوباره یادم میآید که امروز عید غدیر است، میخندم و با خود میگویم ربطی هم که نداشته باشد تقارن باحالی است."
به خاطر دارم وقتی تازه به کنگره آمده بودم، موقع اعلام سفر آزادمردان و راهنماها، بسیار این جمله را میشنیدم؛ نام راهنما: آقای رضا ترابخانی، طوری که تا مدتی فکر میکردم همه راهنماهای کنگره، رهجوهای وی بودهاند. بهواقع از اولین باری که آقا رضا را دیدم، تاکنون این حس رادارم که انگار خیلی به دل مینشیند. از آن افرادی است که فقط دیدنش، لبخندش و آرامشش، به قول خود او قند را توی دل آدم آب میکند. ابتدا فکر میکردم این حس را فقط من دارم، اما بهمرور که با افراد در کنگره صحبت میکردم متوجه شدم این حس مشترک همهکسانی است که آقا رضا را میشناسند یا حتی از نزدیک نمیشناسند. گمان نکنم یا من نشنیدهام زبان کسی بچرخد که در مورد وی به تلخی سخن بگوید، بهعبارتدیگر بهتر است بگویم دل کسی راضی نمیشود. گویی تیر آقا رضا از همان اول، پیش از ذهن درگیر و تحلیلگر انسانها، نقطهای در قلب آنها را نشانه میگیرد.
انگار آقا رضا قبل از آنکه بخواهد آموزش دهد مانند آفتابی بیدریغ میتابد، این حس تابش، حسی بود که اولین بار از راهنمایم دریافت کردم و بعدها متوجه شدم که او هم از راهنمای خود آقای ترابخانی آن را دریافت کرده است. او عاشق شدن را به رهجویان میآموزد، به آنها میتابد که عاشق شوند، میخواهد که عاشق باشند، میتابد که بتابند در یخبندان 60 درجه زیر صفر تا یخها را آب کنند و جاری شوند و گسترش دهند بذر حق و عدالت را، نور معرفت و عمل سالم را و امواج محبت را... سرچشمهای که بیش از 13 سال پیش در کنگره 60 جوشیدن گرفته است، حالا میخواهد جایی پوشا تر و فراگیرتر و در موقعیتی دیگر این رود خروشان را تغذیه کند.
«خدا قوت مربی.»
مسافر امین حمله داری
منبع کنگره60
- تعداد بازدید از این مطلب :
3260