سلام دوستان عزیز. از اینکه تا اینجای داستان من کنارم بودید و خاطرات من از دوران مصرفم را خواندید از همه شما بسیار ممنونم. قصهمان به آنجا رسید که من و شیشه دوست شدیم اونم چه دوستی! با تصور اینکه قرار شیشه کمکم کنه تا کراک را کنار بگذارم و بعد خودش باعزت و احترام خداحافظی کنه و بره شروع به مصرف مواد کردم. یک مصرفکننده ششدانگ شیشه شده بودم و این دشمن خاموشم به این سادگیها اهل خالی کردن میدان و رها کردن من نبود. دنیای شیشهای با همهچیزهایی که تا آن زمان تجربه کرده بودم متفاوت بود. مصرف شیشه حال خوش فوقالعادهای به من میداد و بعد از مصرف شیشه هم تصورات و خیالات قشنگی به سراغم میآمدند، اما تمام این خیالات قشنگ، پوچ و خالی بود، خیال بود و من و شیشه توی یک دنیای خیالی زندگی میکردیم و این دنیا فقط تا زمانی قشنگ باقی میماند که خماری شیشه به سراغم میآمد...
اوایل که شیشه مصرف میکردم فکرهای بزرگی توی سرم شکل میگرفت. شیشه اعتمادبهنفس کاذبی در من ایجاد میکرد که باعث میشد برای خودم، اطرافیانم و حتی برای همه دنیا نقشههای بزرگی طرح کنم. همان اوایل مصرف بود که برای خودم شرکتی تأسیس کردم. از مصرف شیشه انرژی میگرفتم و این انرژی باعث میشد که بتونم کارهای شرکت را انجام بدم. همه تفکراتم غلط بود، انتخابهایم غلط بود و بنابراین حتی وقتی کار مثبتی هم انجام میدادم از آن نتیجه منفی نصیبم میشد. شریکی که در شرکت برای خودم انتخاب کرده بودم یکی از همان انتخابهای غلط بود. من در دنیای واقعی زندگی نمیکردم و شریکم هم که متوجه این مسئله شده بود درنهایت مردی! از من و کار من سوءاستفاده میکرد و من فقط به خاطر پول کمی که از شرکت به دست میآوردم این شرایط را تحمل میکردم. در آن دوران اعتمادبهنفس محترمم آنقدر زیاد شده بود که فکر میکردم من بهترین، خوشتیپترین و خوشقیافهترین آدم شهر هستم و همه باید دوستم داشته باشند. زیاد حرف میزدم و تو دنیای پوشالی خودم تصور میکردم که خیلی عالی حرف میزنم و میتوانم با حرفهایم روی همه تأثیر مثبت بگذارم. منتظر بودم که اطرافیانم تشویقم کنند اما مصرف شیشه بهاندازهای حال و هوای مرا نسبت به دوران مصرف کراک تغییر داده بود و بهقولمعروف آنقدر سرخوش بودم که اطرافیان به حال خوشم شک کردند. خانوادهام متوجه شده بودند که من یک شاهکار جدید زدهام و ماده جدیدی مصرف میکنم اما هنوز نمیدانستند که این آشنای جدید من کیست و چیست. فکر میکردم با مصرف شیشه تمام لذت دنیا را تجربه میکنم. وقتی شیشه مصرف میکردم امیال جنسی تو وجودم به اوج خودش میرسید. یکی دیگر از اتفاقات جدید که توی اون دوران افتخار انجامش نصیبم شد! شرکت توی پارتیهای شیشهای بود. دخترها و پسرها تو این مهمونی ها شیشه مصرف میکردند و میرقصیدند، منم که فکر میکردم مایکل! هستم گل سرسبد مهمونی میشدم. تو اون دوران هر پولی که دستم میآمد صرف عشقم، شیشه میکردم. بعدها دو تا کشف مهم کردم اول اینکه من هنوزم معتاد بودم و مصرف شیشه نهتنها بدون اعتیاد نبود بلکه اعتیادش خیلی شدیدتر از مواد دیگه بود، دوم اینکه جناب شیشه نهتنها انرژی تو وجود من تولید نمیکرد بلکه انرژی طبیعی بدنم را که بهطور مثال قرار بود در سه روز مصرف کنم، یکروزه آزاد میکرد و من میرفتم تو آسمونها و دو روز بعدی را باکله میآمدم زمین، خمار بودم و کسل و بیحال و بدتر از همه بداخلاق...
بعدها از خالهخرسههای اطرافم شنیدم که چون شیشه را بهتنهایی بدون مورفین مصرف میکنم دچار این خیالات و احوال جنونآمیز میشوم. از برگشتن سراغ کراک میترسیدم بنابراین دوباره یک فکر بکر کردم و راهی کلینیک ترک مواد شدم. با خودم فکر میکردم چقدر من باهوشم با یک تیر دوتا نشون عالی زدم هم به موادم میرسم و همخانواده را قانع میکنم که در فکر ترک مواد هستم. حالا هم شیشه مصرف میکردم و هم متادون میخوردم. مصرف این دو ماده کنار هم کل سیستم بدنم و بخصوص اعصابم را بههمریخته بود. مصرف میکردم و مصرف میکردم تا بلکه بتوانم لذتی را که در اوایل حس میکردم دوباره تجربه کنم اما نمیشد. روزبهروز حالم بدتر میشد. شب تصمیم میگرفتم دیگر مصرف نکنم تا بتوانم از این درد خلاص شوم، به خانوادهام قول میدادم، شب تا صبح نماز میخواندم و از خدا میخواستم کمکم کنه اما صبح بیماری اعتیادم زودتر از من از خواب بیدار میشد و روز از نو روزی از نو. من که یا خمار بودم و یا نشئه خبری از اطرافم نداشتم، در همین ایام شریک محترمم زحمت کشید و سود اندک شرکت را برداشت و رفت، شرکت بسته شد. دیگر نه کاری داشتم و نه پولی، کسانی هم که قبلاً به بهانههای مختلف از آنها پول میگرفتم چون متوجه شده بودند چکار میکنم دیگر پولی به هم نمیدادند. اعتیاد شدید و بیپولی باعث شد که یکذره عقل و وجدانی هم که توی اعماق وجودم سوسو میزد خاموش بشه و برای تأمین موادم برم سراغ کارهای ضد ارزش... توضیح نمیدم چهکارهایی تا اگر بلد نیستید یاد نگیرید. مصرف مواد، حال خراب، درگیری با خانواده، حس شکست، ترس و وحشت از اطراف، همه و همه باعث شده بود زندگیام به یک جهنم تبدیل شود و من خودم بهتر از هرکسی میدانستم که آتش این جهنم را خودم با فندکم! روشن کردهام اما راهی به ذهنم نمیرسید. اگر بخواهم از تکتک اتفاقاتی که توی دوران مصرف شیشه برام میافتاد حرف بزنم فکر کنم باید یک رمان چند هزار صفحه ا ی بنویسم برای همین تا این حد بنویسم که حالم بد بود، آنقدر بد که میخواستم بمیرم... یکشب تازه دراز کشیده بودم که مثلاً بخوابم. صدای در اتاقم را شنیدم که آروم باز شد. فکر کردم پدرم اومده که دوباره نصیحتم کنه اما نه پدر جان نبود، اصلا قد و قواره اش به بابای من نمی اومد. دقت که کردم دیدم بله سه عدد انسان قدبلند و قویهیکل ایستادند بالای سرم...
ادامه دارد...
آرشیو موضوع:
نویسنده کنگره60: مسافر پویا
منبع کنگره60
- تعداد بازدید از این مطلب :
2422