اولین باری که دیدمش،شبی بود که با مادرش آمده بود خواستگاری.تقریباً یک ساعت دیرتر از ساعتی که قرار گذاشته بودند آمدند.در این یک ساعت که آماده و منتظر نشسته بودم داشتم با خودم فکر میکردم که این اولین خواستگاری است که بدون هیچ پرس و سو الی اجازه داده بودم بیایند.
یک دختر 21 ساله بودم که تمام وجودم پر از غرور بود و هرکس پیشنهاد خواستگاری میداد اول از ظاهرش میپرسیدم،چه کاره است؟ چه شکلی است؟قدش چطور است و...؟ بعد از کلی پرس و سؤال هم نمیگذاشتم بیایند.با این همه اندازه سنم برایم خواستگار آمده بود و من با اولین نگاه و یا با اولین صحبت چهره کج میکردم.اما این بار وقتی مادرم گفتند همان راوی همیشگی یک خواستگار فرستاده بیچون و چرا پذیرفتم و هیچ نپرسیدم.
وقتی آمد مجذوب چهرهاش شدم شاید خواستگاران زیباتری هم داشتم ولی نمیدانم آن نگاه اول و البته صدایش چه داشت که مرا جذب خودش کرد وقتی باهم صحبت کردیم صادقانه همه گذشتهاش را برایم گفت به غیر از.... .
تا چشم روی هم گذاشتم دیدم که نامزدیم و در شرف ازدواج،در این مدت که نامزد بودیم و برنامهها پشت سر هم اجرا میشد خیلی با مادرم صحبت میکردم و آموزشهای لازم را میدیدم.در این بین مادرم خاطره عقد خودشان را برایم تعریف کرد و گفت قبل از عقدشان یکی از اقوامشان به دلیل اینکه شوهرش با زن دیگری بوده از هم طلاق گرفته بودند،و چون مادرم در شرف ازدواج بوده سر سفره عقد از خدا خواسته بود که هیچ زنی میان او و پدرم را از هم جدا نکند ولی نمی دانسته که مرگ آنها را از هم جدا میکند.
وقتی این را شنیدم تصمیم گرفتم سر سفره عقد از خدا بخواهم که نه هیچ زنی و نه حتی مرگ همسرم را از من نگیرد.تا آمدم بفهمم عقد چیست مراسم عروسی برپا شد و با آشنایی کمتر از5ماه ،زیر یک سقف رفتیم.
مدتی پس از ازدواج متوجه حرکات مشکوک همسرم شدم وسعی کردم این راز را پیدا کنم یک روز صبح وقتی هنوز خواب بود به مکانی از خانه رفتم که هر روز صبح قبل از بیرون رفتن از خانه به آنجا میرفت و آنجا با چیزی روبه رو شدم که نمیدانستم شادباشم از پیدا کردن راز یا بگریم از چیزی که دیده بودم!در بهت و ناباوری مانده بودم.نمیدانم تا چند دقیقه همین طور وسط پارکینگ نشسته بودم،و تریاکها کف دستم بود.
خدا میداند چه فاجعه ایی پیش آمد وقتی که به او گفتم که من میدانم چکار میکند.و این همه تحکم مرا به سکوت واداشت،به هیچ کس هیچ نگفتم چون میترسیدم همسرم را از دست بدهم.متأسفانه آن قدر هم اعتمادبهنفس نداشتم که او را وادار به ترک کنم.بدتر اینکه فهمیدم برادر شوهرم نیز مصرفکننده است و یک شریک جرم هم دارد.
در گیرودار این غم بودم که یک اتفاق دوباره مرا به حالتی کشاند که نمیدانستم شادباشم یا بگریم و آن حضور فرزندم بود.وقتی متوجه بارداریم شدم نمیدانستم از ثمره این عشق چه حسی داشته باشم.از اینکه پدر فرزندم معتاد است ناراحت بودم.
همسرم مرد بدی نبود تنها ایرادش مصرف مواد بود او حتی در اوج خماری مرا آزردهخاطر نکرد اینجا بود که میدیدم این اعتیاد است که بین من و همسرم قرارگرفته مانند زنی جذاب که داشت همسرم را به کام مرگ میکشید.
وقتی فرزندم به دنیا آمد هنوز سه ماهش نشده بود که مادر شوهرم متوجه اعتیاد شوهرم و برادرش شد و اقدام به درمان آنها کردند.رو به رویی ما پس از این اتفاق شبی بود بهیادماندنی شبی که من از خانواده شوهرم خجالت میکشیدم که مشکل فرزندشان را از آنها پنهان کرده بودم و آنها شرمنده از اینکه پسرشان قبل از ازدواج مصرفکننده بوده هرچند که خودشان هم نمیدانستند.خداوند یاریشان کند که یاریام کردند تا همسرم درمان شود،و دست در دستم دادند تا از این غم رها شوم.برادر شوهرم از روش دیگری درمان شد و همسرم از طریق یکی از دوستانش با کنگره آشنا شد و به لطف خدا و روش درمانی کنگره و راهنمای گرامیاش درمان شد.
روزی که برای دریافت رهایی به تهران رفته بودیم روزی که ازدواج مجدد من و همسرم بود این بار دعا نکردم چیزهایی که دارم از دست ندهم دعا کردم روزبهروز عشق و محبتمان نسبت به هم بیشتر شود چون حالا میدانستم چیزهای زیادی میتواند انسانها را من جمله همسران را از هم جدا کند. اما عشق و محبت همه چیز را به هم پیوند میدهد.
با آمدنم به کنگره و آموزشهایی که گرفتم دیدگاهم نسبت به زندگی عوض شد آنچه تاکنون میدیدم رنگ دیگری پیدا کرده بود اما کافی نبود و هنر،به دست آوردن نبود هنر نگهداشتن این رهایی بود پس برای اینکه عشق به دست آمده به راحتی از دست نرود و روزبهروز جلوتر رود و به پیشنهاد راهنمای عزیزم تصمیم گرفتم کمک راهنما شوم و همان طور که کسانی عشقشان را نثار ما کردند عشقم را نثار دیگران کنم و از انرژی آنها انرژی بگیرم حرکت در جایگاه راهنمایی به من کمک کرد تا پایههای زندگیام استوارتر شود.همسرم معصوم نیست یک انسان عادی است که راه درست زندگی کردن را یاد گرفته است من نیز در کنگره یاد گرفتم که در کنار همسرم از زندگی لذت ببرم.
هم اکنون که این دلنوشته را مینویسم پنج سال و هفت ماه است که از رهایی ما گذشته و پیوند عشق و محبتمان دوچندان شده است.
منبع : وبلاگ نمایندگی اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
4706