نمیدونم چرا هر وقت به این دستور جلسه میرسیم، حالم عوض میشه. نمیدونم چرا به بغضی توی گلوم گیرکرده که فقط های های گریه آرومم میکنه! شاید به خاطر یه حس مادرانه است که اینجوری میشم. من یه مادرم و میخوام امروز از دنیای یه مادر به این دستور جلسه نگاه کنم.
خیلی حرفهای نگفته توی دلم هست. یه نگاه به گذشته میکنم. لازم نیست خیلی به خودم زحمت بدم. همهی خاطرات مثل صحنههای فیلم از جلوی چشمام رد میشن. من مادر دو فرزند معتاد هستم. وای که چقدر این کلمه حالمو خراب میکنه حتی با گذشتن چندین سال...
توی یه نقطه از خاطره هام میخکوب شدم، انگار زمان متوقفشده. میگفتن بچه هام دردی دارن که درمان نداره. من هم با تمام وجودم باورش کرده بودم.
صحنهی بعد اتهام، محاکمه، دادگاه...
و من تنها متهم و مجرم این محاکمه.
جرمم تربیت غلط، مجازاتم بار سنگین و کمرشکن گناه...
صحنهی بعد قاتل فرزندانم شیشه، هروئین و حشیش. انگار همشون بهم دهنکجی میکردن.
صحنه عوض شد. التماس، زجه، فریاد، دعا، نذر، نیاز...
صحنهی بعد ناامیدی، افسردگی، گوشهگیری، دست به دامن دیگران شدن و کمک خواستن...
سکوت.... سکوت و مرگ خاموش خودم. خدایا کمک کن. خدایا به دادم برس.
صحنهی بعد تهرانم و کنگرهی آکادمی. هنوزم بعد از سالها به آنجا که میرسم قلبم تند تند میزنه. نفسم بهسختی در میاد. به صحنههای حرکت و تلاش و امید میرسم. انگار توی ذهنم صحنهها با هم درگیر شدن و میخوان از هم سبقت بگیرن.
لحظهی مشاوره، صحنه روشنه روشنه. دیوار باورهای غلط گذشته فرو میریزه. اعتیاد درد بیدرمان نیست و بچه هام درمان میشن. یه راهی یه روشی هست به اسم DST. من دیگر مادر فرزندان معتاد نیستم. فرزندان مصرفکننده و مسافر هستند. من دیگه اولین و آخرین متهم نیستم. من فقط نمیدانستم و آگاهی نداشتم. انگار تا حدودی تبرئه شدم. مجازاتم کم شد، سبک شدم. صحنهی بعد حضورم در کنگره شعبهی اراک...
ناامیدی رفت و امید اومد. من در آغوش همدردانم هستم. دارم آموزش میگیرم و مسافرانم سفر میکنن. دوباره توی یه لحظه میخکوب شدم. دلم نمیخواد این لحظه عوض بشه. صحنهی رهایی و پایان سفر اول به یک گل خیره شدم، چقدر این تصویر رو توی ذهنم بازسازی کرده بودم. اما حالا واقعی بود. خواب و رؤیا نبود. من بیدار بیدار بودم. انگار تازه متولدشده بودم. مهندس با اون نگاه نافذ و گرمش تمام یخهای وجودم رو آب کرد. صحنههای بعد تند تند پشت سر همردیف شدن...
اصفهان، امتحان کمک راهنمایی، صدای همسفرا توی گوشم میپیچد. برام کلی آرزوهای قشنگ داشتن...
همهجا نورانیه، همه ساکت هستن. من دارم پیمان میبندم. دستام میلرزه. وجودم پر از عشقه...
یه شال قشنگ و مقدس دور گردنم هست که بهم یادآوری میکنه خوب حواست رو جمع کن، مبادا عهد و پیمانت رو فراموش کنی...
یه مرحلهی دیگه آغاز میشه. بعد زمان بهسرعت طی میشه. صحنهی بعدی رفتن برای اولین رهایی لژیون. چقدر این صحنه رو دوست دارم. چقدر حالم خوبه. عجب حس قشنگیه کمک به دیگران. دنیا جای خوبیه، تاریک و سرد نیست، مهربونی هست، عشق هست، امید هست. دلم میخواد فریاد بزنم خدایا شکرت که منو دیدی، باورم کردی. خدایا شکرت که مهندس هست، خانوادهی عزیزش هست.
همسفران و مسافران هستن. خدایا شکرت که مسافرانم در کنارم هستند. خدایا شکرت که از گذرگاههای سخت عبورم دادی و آخرین صحنه.... لحظهی دعا. دستانم در دستان همسفران دیگر ما در پی هم روان شدهایم تا بدانیم آنچه نمیدانیم از هستی و نیستی. خداوندا تاریکیها را تجربه نمودهایم. ما را با روشناییها آشنا گردان تا به فرمان عقل نزدیک شویم و به مکانی برسیم که ازآنجا انشعاب یافتهایم. آمین.....
نویسنده: کمک راهنما همسفر نسرین خوشدل
تنظیم: همسفر صبا شهرستمی
- تعداد بازدید از این مطلب :
2223