از همین ابتدا که شروع می کنم برای نوشتن تا حرف دلم را برایتان بنویسم؛ اشکم جاری شده هر چقدر زمان می گذرد گویی بیشتر متوجه مسیری که پیش رویم باز شده می شوم و خداوند را شاکرم که به این مکان مقدس دعوت شدم. همه ی ما درد آشناییم، همه ی ما با درد و رنج و گرفتاری پا به این مکان مقدس گذاشتیم، با کوله باری از نا امیدی و بی پناهی، اما با کمال تعجب ما را با آغوش باز پذیرفتند.

گمانم بخش زیادی از گریه ی تازه واردین به خاطر همین ذوق زدگی است، نه غم و اندوهی که با خود آورده اند. خدایا شکرت که پای من را به این بهشت روی زمینت باز کردی تا به چشم خودم ببینم، می شود بی ادعا خوب بود، مهربان بود، بی چشم داشت خدمت کرد، گذشت کرد، ایثار کرد، بنده های خدا را دوست داشت و به معنای واقعی عاشق بود. کلمات نمی توانند احساس من به این مکان را ادا کنند؛ ولی به خودم می بالم که خدا دوستم دارد که اگر نداشت، تنها مانده بودم با مشکلاتم؛ ولی اکنون حتی اگر مشکل هم داشته باشم، تنها نیستم و این برگ برنده ی من در زندگیم شده تا مشکلات را جور دیگر ببینم، نترسم از بی کسی، چرا که با تمام وجودم حضور خدا را حس می کنم و گمشده ام را پیدا کردم. جواب سوالات خود را گرفتم که چرا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت. سوالی که کتاب های هزار صفحه ای دوران تحصیلم حتی قسمت کوچکی از آن را جواب ندادند.
من فقط خداوند را شکر می کنم؛ چرا که نکته کلیدی را آموختم که چراغ راه من شده: ما برای آموزش و خدمت پا به حیات نهاده ایم، دیگر جای حرفی باقی نمی ماند. چرا آنهایی که به این حرف عمل کردند آرامش درونشان به اطراف هم گسترده می شود!
خدایا توفیق آموزش و خدمت را نصیبم کن تا بی نصیب نمانم از این خوان نعمت که برایم گسترده ای.
آمین
نوشته: همسفر سمیه / لژیون ششم
ویرایش و ارسال مطلب: همسفر الناز / لژیون ششم
- تعداد بازدید از این مطلب :
1621